مارکر زرد

مرگ ذاتا موذیه . اذان ظهر تا مغرب همه چی تموم شد . بابابزرگ دیگه تو تختش نبود . کاش یه بار صداش کرده بودم شاید بلند میشد . ولی نکردم . درد زیاد کشیده بود ، خیلی خسته بود . بابابزرگ زیادی مرتب بود . روزی ده دفعه میومد کشوش رو باز میکرد میریخت بیرون دوباره همه رو تا میکرد . هر روز میرفت مسجد . هر روز ساعتش رو کوک میکرد . هر روز بلند بلند ذکر میگفت ، هر روز بیشت دفعه موهاش رو آروم آروم شونه میکرد . همیشه فکر میکردم موهای انقدر کمش رو چرا شونه میکنه ؟ کاش بیشتر دوسش داشتم . کاش یه بار بغلش کرده بودم . ولی این چند وقته دیگه ذکراشو مفهوم نمیگفت . مامان میگه این آخر اصلا ذکر نمیگفت . چندسال بود مسجد نمیرفت . چندوقت بود دیگه راه نمیرفت . سر کشوش نمیرفت ، موهاش رو شونه نمیزد ، تا پیرهنش رو صاف نمیکرد ، لباسش رو خودش نمیپوشید ، حمومش رو خودش نمیرفت . همینه که میگم خسته بود . واسه بابابزرگ اینا خیلی بده .

چرا اینطوری شد ؟ اینو مامان بزرگ ازم پرسید . وقتی بابابزرگ رو بردن و ما برگشته بودیم بالا . تازه لرز تنش خوب شده بود . آخ که اون شب چطوری شب شد . در اتاقش رو باز نکردیم اون شب . نه که صدا زیاد باشه ، دیگه گرمش نمیشد .

  • مارکر زرد