مارکر زرد

نمیفهمم. چرا انقدر سخته؟ داشتنش. همراه کشوندنش. انگار یه کوله پشتی سنگینه. داره میبینه اما حتی تعارف هم نمیکنه که برات بیارم؟ و تو کوله پشتی خودش نشسته. نمیتونم. حس میکنم چشم هام رو بسته ام. حس میکنم چشم هام بازه. حس میکنم میفهمم. حس میکنم نمیفهمم. بعد یه صدایی بهم میگه نمیشه که! مگه اینطوری بود؟ غصه ام میشه.

ترسیدم. ناراحتم. عصبانی ام و در عین حال خالی ام. توی دلم یه حفره خالیه و رو دوشش یه کوله پشتی.

  • مارکر زرد