مارکر زرد

شب شامی را که میخواستم با خانواده سفارش دادم و بعد تا صبح یک سر خوابیدم. فردایش یک دسته گل دریافت کردم. وقتی برای خواندن کتابم نداشتم که با خود به سر کار ببرمش و در نتیجه هنوز توی کشو نصفه و نیمه مانده. شاید هم باید اعتراف کنم دوستش نداشتم، یا از آن بدتر، توانایی غرق شدن در کتاب را از دست داده‌ام. هنوز دستی به سر و روی لپ تاپم نکشیده‌ام و میان مسائلی مثل اینکه چقدر خرجش میشود و پیش چه کسی لپ تاپ بی نوا را بگذارم و چند روز باید آنجا بماند و این فایل ها را که میخواهم کجا جا بدهم و اصلا کی وقت کنم، در رفت و آمد هستم.

اسکاندیس سبز قشنگم هنوز برای کاشتن کوچک است، اما یک شلوار برایش خریده‌ام که شلوار پایش نیست و دو تا پا دارد. احتمالا توی همان جا خوش کند، اما یک دانه خال خال خوشگلش را هم دارم.

یک جفت کفش جدید دارم و باران نمیبارد. دلم برای بارانی‌ام و بیشتر از آن جیب هایم تنگ شده. اواسط آبان هستیم و من در راه برگشت به یک جفت جیب نیاز دارم، اما هوا هنوز برای پوشیدن لباس های جیب‌دار گرم است.

دانشگاه پیام ثبت نام ارشد را برایم فرستاده و من هنوز مدرک کارشناسی ام را ندارم و تکنیکلی، فارغ التحصیل نشده‌ام. نمره‌ی شش واحد پایان‌نامه‌ام را نداده، میخواهند غیرحضوری ثبت نامم کنند. خدا بخیر کند. اما به نظر میرسد چهارسال برای عادت کردن به این بی نظمی ها عوض شدن انتظاراتم کافی بوده. غر چندانی برای زدن ندارم.

و دلم، دلم بیهوده تنگ است. هیچ فایده ای ندارد. هیچ.

  • مارکر زرد

اتفاق غیرمعمولی نیوفتاد و حالا یک مارکر زرد هستم که در پر کردن فرم ها در قسمت مدرک مینویسد کارشناسی فلان، و چیزهای دیگری که قبلا هم بودم.

  • مارکر زرد

دوشنبه که تمام شود، اگر هیچ چیز غیر معمولی رخ ندهد، من دفاع پایان‌نامه کارشناسی ام را انجام داده ام و تمام، یک مارکر زرد هستم با یک مدرک کارشناسی. میخواهم شب را با خانواده شامی را که منتظرش بودم سفارش دهم، آخر شب چراغ‌ها را خاموش کنم، بخزم زیر پتو و تا صبح یکسر بخوابم. یکسر! بعد کتاب نصفه مانده‌ام را با خود به سر کار میبرم. یک دستی به سر و روی لپ تاپ طفلی ام میکشم. اتاقم را از این فضاحت نجات میدهم. اسکاندیس سبز قشنگم را توی گلدان میکارم و برای خودم یک جفت کفش و چند تا گلدن میخرم.

یک مارکز زرد میشوم با یک مدرک کارشاسی و اتاق تمیز و کفش های مورد علاقه اش و چند گلدان دیگر که کتاب توی کشویش عوض شده. سلامت روانش بیشتر است و قسمت بعدی سریالش و یک فیلم توی صف برای دیدن دارد که آخر هفته اش را بگذراند و یک دانشجوی ارشد است، که تا دانشگاه به همین منوال روی هواست، وقتی از سر کار به خانه می‌آید نرم افزار یادمیگیرد و بعد میخوابد. این برنامه را برای دو هفته پیش میگیرم تا در میانش همه‌ی این چند وقت را آرام آرام بیرون بریزم. میان یک فیلم باز برای مادر یکی از شخصیت‌های فرعی داستان نیم ساعت اشک میریزم. میشوم یک آدم بزرگ که با چشم‌های قرمز و صدایی که از ته چاه دل تنگی ِ پیش پیش آمده در می‌آید، از متصدی پمپ بنزین خواهش میکند که در باک را محکم ببندد.

  • مارکر زرد

شیوه‌ی برقراری ارتباط مامان و من دو چیز کاملا متفاوت است. و حالا میشود بیست و دوسال و اندی که هر دو تلاش میکنیم یکدیگر را یادبگیریم. با این تفاوت که مامان بیشترِ زورش را زده و گاهی حس میکنم در این مسیر خسته‌تر از من باشد. مثلا مامان دلش غذایی میخواهد که معمولا من درست میکنم و آن غذا داخلش کدو دارد. میرود کدو میخرد، من نمیفهمم. میرود باز هم کدو میخرد، من باز هم نمیفهمم، و اون باز هم کدو میخرد، و من باز هم نمیفهمم، و آخر میبینی ما یک عالم کدو داریم و مامان یک کلمه هم نگفته چه چیزی میخواهد. این چیزها یادگرفتن میخواهد. دیشب قرار بود خانه تنها باشم، از راه که رسیدم مامان گفت "بساط سالاد" را شسته و برایم آماده گذاشته است. "تنبلی نکن. برای خودت درست کن و بخور." و رفتند. من هم بیشتر از آن تنبلی نکردم. یک سالاد حسابی برای خودم درست کردم و خوردم. برگشتند و مامان گفت سالاد ما کو؟ و خب من برای خودم سالاد درسته کرده بودم و همه‌اش را هم خورده بودم.

امشب هم شام را تنها بودم، رفتم آشپزخانه و با دو برابر متریال سالاد نسبت به دیشب مواجه شدم. این یعنی برای ما هم درست کن. انگار من همه‌ی یکی و نصفی کاهوی دیشبی را خورده باشم و از کمبود کاهو و کلم برایشان سالاد درست نکرده باشم. اما آدم این چیزها را یاد میگیرد. حالا تو بیا روزی پنج بار برای مامان تکرار کن که عزیز دلم، کلمات ابتدایی ترین هدفشان بیان کردن خواسته‌هایت است. استفاده کن. همگی خیر میبینیم. فایده ندارد.

آدم باید بعضی چیزها را از دیگران بپذیرد. یادبگیرد و کنار بیاید. مسئله شاید این باشد که من حاضرم از خریدهای چه کسی جز مادرم فکرش را بخوانم؟ دیگر برای چه کسی حاضرم به جای بتن ریختن در راه‌های ارتباطی‌ای که برای من گنگ است، با چراغ‌قوه و دست کشیدن به در و دیوار، آنقدر بروم و بیایم تا حفظ شوم از کدام مسیر میشود به جواب اینکه "بی‌اهمیت‌ترین چیزی که حالا دلش میخواد اتفاق بیوفتد چیست؟" برسم. آدم برای چه کسی حاضر است سختی راه‌های تنگ ارتباط را هم بپذیرد؟ چون توی خیابان پهن که برای هردوی ما جا هست.

توی کابینت چهار تا کنسرو نخود داریم و فکر میکنم مامان دلش حمص میخواهد.

  • مارکر زرد

دلم کلاس تاریخ میخواد با یک معلم حسابی. دلم صدای تیک‌تیک ساعت قدیمی خونه‌ مامان‌بزرگ رو میخواد تو تاریکی شب، که به شیشه‌ی مشجر کنار در خیره بشم و فکر کنم داره آهنگ میزنه. دلم میخواد فردا امتحان انشا داشته ‌باشم. دلم میخواد فصل دو کتاب زیستم مونده باشه. کاش سوال سه‌ی پلی‌کپی ریاضی رو ننوشته بودم. دلم میخواد مامان‌بزرگ برام قصه بگه. دوست دارم برای یکی قصه بگم. دلم میخواد آدمی رو انقدر دوست داشته ‌باشم که وقتی میخنده بتونم گریه کنم. کاش الان گوشه‌ی مترو نشسته بودم و تو فکر دست‌های همون کسی بودم که میتونستم برای خنده‌هاش گریه کنم. دلم میخواد معلم سینما برامون به فرانسه شعر بخونه و ساعت بعد، معماری ایرانی بخونیم. دلم میخواد فردا از مبحث نگارگری امتحان داشته باشم. کاش کسی برام داستان یک نقاشی رو تعریف میکرد. دلم میخواد فردا برم کارگاه دانشگاه، برای تحویل شنبه کار کنم. دوست دارم دست‌های کسی رو بگیرم و توی خیابون راه برم. دلم میخواد بابام رو ببرم کوه. دوست دارم با مامانم بشینم کنار دریا، صدف جمع کنم. دلم میخواد خوب آواز بخونم. دوست دارم در همین لحظه خوب ساز بزنم. دلم میخواد زندگی رو بزنم جلو و نمره‌ی دفاعم رو گرفته باشم. دلم نمیخواد پایان‌نامه‌ی لعنتی رو تحویل بدم. یا به عبارت درست تر، دلم میخواد پایان‌نامه‌ی لعنتیم رو تحویل داده باشم. دلم میخواد نفر بعدی‌ که باید بره پای تخته و انشا‌ش رو بخونه من باشم. دوست دارم معلم صدام کنه و بگه بخون. دوست دارم درس امروز سعدی باشه. دلم میخواد سر کلاس ادبیات جریمه‌شم، هفته‌ی بعد پای سیب بیارم. دلم میخواد تا پایان شهریور دو سه تا بشم و وظایفم رو تقسیم کنم. دلم میخواد توی اون دنیای موازی زندگی کنم. دوست دارم ایران توی خاورمیانه نباشه. دلم میخواد خاورمیانه توی این دنیا نباشه. دوست دارم زیر آب نفس بکشم. دلم میخواد برای دو روز یک وال آبی باشم. دوست دارم با کسی تهران رو بگردم. دلم میخواد برم بازار. دوست دارم آفتاب که به سایه افتاد، وسط در وسط باغ ملی بشینم و پاهام رو دراز کنم. دلم میخواد روی یک ابر بشینم. دوست دارم توی یک فرش، شنا کنم.

ساعت مامان‌بزرگ خیلی وقته روی هفت وایساده. نمیدونم چرا کسی باتری نو بهش نمیندازه. از اون شیشه‌ی مشجر ِکنار در، حتی خونه‌اش هم باقی نمونده و من برای تک‌تک این چیزها، به یک اندازه کاری از دستم برنمیاد. به همون اندازه که نمیشه این آخر هفته یک وال باشم، نمیتونم خوب آواز بخونم. 
 

+ لینک تلگرام پادکست چیروک

 

  • مارکر زرد

" در واقع حرکت خودخواهانه و خطرناکی به نظر میاد." یک جمله از توییتی که برایم فرستاده بود. راجع‌به بچه‌دار شدن. بعد هم گفت در علم، دین، فلسفه و اخلاق دلایلی، بسیار هم درست، وجود دارد برای تولید مثل. من هم رفتم از گنجه‌ی مسائل" راجع‌به اینا چیکار کنم؟_هَف دان" ِ ذهنم یک پرونده‌ی ورق‌ورق و پاره بیرون آوردم و برایش گفتم چرا میفهمم منظور توییت چیست، اما نسخه نمیپیچم.

عزیزی یکبار در میان حرف‌هایمان گفت" بچه‌دار که میشوی میبینی همه چیز همان بچه است. همه چیزت میشود همان بچه." بچه هم نداشت. اما منظور او را هم میفهمیدم. آدم یک عمر زندگی میکند و بعد اگر بچه داشته باشد، انگار یک عمر دیگر نصفه زندگی خواهد کرد. در فکر و شخصیت و تاثیری که در زندگی یک نفر دیگر گذاشته است. آدم در تاثیری که در این دنیا میگذارد همیشه زندگی خواهدکرد.

روزی به مامان میگفتم بخشیدن چیزی که همه دارند و بعضی در عین حال که دارند، ندارند، به کسی که جزو آن دسته دوم است فکر نمیکنی بهتر باشد؟ خانواده. یا به عبارتی دیگر به عنوان یک انسان که فرای داشتن غریزه زندگی میکند، جور دیگری هم میشود در راستای بقا فعالیت کرد. مامان گفت" هم‌خون آدم نمیشود." بعد هم برایم مثال‌هایی آورد که هم‌خون آدم نمیشوند. حالا من هرچقدر هم مثال بیاورم که بیا، این‌ها هم‌خون آدم میشوند اما بچه‌ی آدم؟ فکر نمیکنم، هیچ کداممان نمیتوانیم هیچ چیز را ثابت کنیم. یادم باشد در زمان پرسش و پاسخ روز جزا، از خدا بپرسم" بالاخره این ذات و خون و بند و بساط مربوط بود یا ما زندگیمان را بی‌جهت خرج کردیم؟" بعد اگر گفت مربوط بود فرزندم، کنار همه‌ی توضیحاتی که من به او بدهکارم، خدا هم باید این یک مورد را به من توضیح بدهد.

این روزها بیشتر به این فکر میکنم که این دنیا برای کسی که هنوز میتواند به آن وارد نشود جای زندگی هست؟ شاید اصلا زندگی همین باشد. شاید قبل از اینکه من 22 ساله شوم هم زندگی همین بوده‌است. زیبایی‌هایش همینقدر بوده و به زشتی‌هایش میچربیده. شاید تنها تفاوت دنیا در این باشد که ترازوی من خراب شده. یکبار دیگر گفته بودم که برای ما که ناچاریم، آینده میتواند زیبا باشد. دنیا پر از ندیده‌هایی است که دیدنشان در زبانت جا نمیشود. و  آدم میتواند به قدر وسع بکوشد. اما اگر روزی، موجود زنده‌ی دیگری از من بپرسد" مامان؟ من را چرا به دنیا آوردی؟" من نمیتوانم در جوابش بگویم" چون خورشید هرروز صبح آنقدر زیبا طلوع میکند که اگر هزار سال هم عمر کنی، آخرین صبح را به تماشایش بنشینی و منتظر غروب کردنش هم باشی." و بعد از تمام کردن جمله‌ام میلیون‌ها آدم از گرسنگی و جنگ و ظلم و آتش‌سوزی و خودسوزی و فقر گاهی درد، مرده باشند. و بعد روزی که معنی ظلم و فقر و  جنگ را فهمید دوباره بپرسد" مامان؟ من را چرا به دنیا آوردی؟" و آن‌وقت اگر توانسته باشم شبیه زندگی قابل قبولی که خودم داشتم، یا کمی بهترش را برایش فراهم کرده‌باشم در جوابش بگویم" چون امید داشتم." که دارم. اما نمیدانم امید داشتن برای همچین چیزی چقدر کافی باشد.

"میبینی همه چیزت اونه" همه چیز من برای اینکه کسی باشد کافی است؟ یک روز شاید باشد. و شاید آن روز تنها چیزی که در این دنیا فرق کرده باشد من باشم.

  • مارکر زرد

ناشُکری. ناشُکر! بلکه هم کور.

  • مارکر زرد

حالا که مینویسم روبه‌روی مانیتور، زانویم را طبق عادت همیشگی انداخته‌ام روی آن یکی زانو و به پشتی صندلی جوری تکیه داده‌ام که آدم روبه‌روی رئیسش نمینشیند و خدا را شکر که رئیسم نیست و اگر هم بود، روبه‌رویش یک مانیتور بزرگتر از مانیتور من بود که نمیگذاشت من را اینطور تکیه داده به صندلی ببیند، و همینطور منتظرم کار نرم‌افزار تمام شود.

به انعکاس نور روی اسپیکر نگاه میکنم و فکر میکنم دارم احساساتی را از دست میدهم. از دست دادن نه آنطور که که فکر کنی عجب رقت‌انگیز و غمگین. طوری که وقتی شارژ گوشی کم میشود میزند روی حالت لو پاورمود، و شروع میکند به ذخیره شارژ باقی‌مانده و هدر ندادنش. کجای این مغز لعنتی تصمیم میگیرد انرژی آدم را خرج چه چیز نکند و چرا زودتر این کار را نکرده بود و چرا حالا چیز دیگری را انتخاب نمیکند؟ تنظیمات آدم از کجا به منوال تغییر پیدا میکند؟ چیزهایی هست که لازمشان دارم و چیزهایی که بعید میدانم نیاز این زندگی باشد.

  • مارکر زرد

حرفی رو که آدم های معمولی سکوت میکنن، فروغی تو جایی از آهنگ میخونه «تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه

 

  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد