مارکر زرد

غمگین نیستم. اما پر نیستم. خالی هم نیستم. مثل زمزمه کردن آهنگ «خالی» ابی. مثل ته پارچ آب پر از یخ. داشتم برای مریم میگفتم دوست دارم ما‌ه‌ها بخوابم. گوشیم رو خاموش کنم. هیچ کس رو نبینم، هیچ حرفی نزنم و از اتاقم بیرون نیام. استعفا بدم. انصراف بدم، و بخوابم. اما خوابم نمیاد و اتاقم حمام نداره. غمگین هم نیستم. صبح ها میرم پارک و بعد سر کار. پادکست گوش میدم. داستان های مختلف رو دنبال میکنم. انگلیسی تمرین میکنم. گاهی آخر هفته‌ها میرم کوه. کتاب کمتر میخونم. کمتر فرصت پیاده روی دارم. مدت‌هاست متروسواری نکردم. شنبه‌ها کلاس دارم. سال تحصیلی جدید از چهار مرداد شروع میشه. به خودم قول دادم اگر موج بعدی کرونا خفه‌ام نکنه، سنتور رو از سر بگیرم. به عوض کردن سازم فکر کردم. به کوتاه بودن زندگی برای اینکه هیچ وقت عود دست نگیرم یا برای بابام سه تار نزنم. و به این برنامه اگر به زودی پایان‌نامه و پروژه رو اضافه نکنم ارشد رو از دست میدم. 

مریم ازم پرسید چند وقته مرخصی نگرفتم؟ سفر. اون روز بعد از اینکه موفق شدم انگشت اشاره‌ام رو روی بدن اون سوسک نگون بخت مرده بکشم، زیباییش رو تحسین کردم و به هدیه گفتم اگر روزی بتونم به ترسم از حشرات غلبه کنم، دیگه چیزی نیست که نتونم شکست بدم. اما قبلش باید تنهایی سفر رفته باشم. آخرین تصویرم از سفر یه سقف سبزه و سقف ماشین. توی ماشین دراز کشیده بودم. شیب جاده توی خودم مچاله‌ام کرده بود و بابا صدام میکرد که پیاده شم. بعد از اون باز هم سفر رفتم. اما آخرین تصویر همیشه این میمونه. ما هیچ‌وقت نمیفهمیم کی آخرین باره. کمتر پیش میاد بدونی باید بیشتر نگاهش کنی. چون آخرین باره. این آخرین باره، من ازت میخوام برگردی به خونه!

باید دنبال چیزهایی که گم‌کردم بگردم و قبل از اینکه بیشتر دیر شه پیداشون کنم. حتی شده توی گلدون‌های جدیدم.

 

پیش‌درآمد دشتی _ ساز خاموش

 

  • مارکر زرد

بامداد بیست و دو سالگی، فهمیدم روز تولد مفهوم سابق خودش رو کاملا از دست داده. مونده آرزوی روزهای خوب تا وقتی که این عدد باز یکی بالاتر بره یا نره. و این هیچ حس بدی نیست. هر چیزی یک روزی ته میکشه. ذوق آدم ها برای بزرگ شدن هم همینطور.

  • مارکر زرد

فکر میکنم دومین بار است که برای او و چندمین بار است که در کل مینویسم. دارم از همان اندک آدم های مهم زندگیم ذره ذره دور میشوم و کم رنگ میشوند و هیچ حس به خصوصی ندارم. اما راجع به این بی تفاوتی حس یک قاتل را دارم که از قتل ابایی ندارد. قاتلی که یک روز با لگد کردن یک مورچه ساعت ها گریه خواهد کرد.

  • مارکر زرد

شادی ز میان غم برانگیز جانم. وگرنه که کاری نداره.

 

  • مارکر زرد

دنیا برای زندگی خوب است. برای ما که ناچاریم زیباست. هیجان انگیز و ارزشمند است. کافی است. اما برای به وجود آمدن هنوز هم کافی نیست. روزی اگر یک دلیل کافی برای به وجود آمدن پیدا کردم، برای فرزندم میگویم لبخند ها چقدر اتفاق مهمی هستند. یادش میدهم بیشتر بخندد. بزرگتر بخندد. برود لبخند کسانی را که دوستشان دارد یادبگیرد. صدای خنده شان را بشناسد. بداند لبخندشان تا گوشه ی کدام دندانشان طول میکشد. گوشه لبشان تا کجا بالا میرود. چروک کنار چشم ها و لب هایشان را حفظ کند. برود برای کسی که دوستش دارد بخندد. بلند بخندد. آرام بخندد. از آن لبخند های مکث دارد. توی چشم هایش لبخند خودش را تماشا کند و او را بخنداند. بعد نگاه کند کجای خنده اش نفس میکشد. با چه چیز بلند میخندد. سرش را تا کجا عقب میبرد.

در راه برگشت لبخند آدم های مترو را نگاه کند. دستفروش ها، پسربچه هایی که از مدرسه برمیگردند، دختر بچه ها با آن کیف های شل و لباس های چروک، رهگذری که به آدم پشت خط لبخند میزند. راننده تاکسی خوش اخلاق، دوست قدیمی ای که وسط خیابان میبیند. لبخند تمامی شان را ببیند. آن چیز منحصر به فرد لبخند هر کسی را کشف کند. و اگر پرسید این چیز ها چه اهمیتی دارند؟ برایش میگویم یک شب از نیمه های اردیبهشت، بعد از کار و باد و باران و آفتاب و دوباره باران، وقتی از دفتر برمیگشتم فکر کردم چیز مهمی را گم کرده ام. میدانی چه بود؟

ماسک. ماسکم را فراموش کرده بودم. و بعد لبخندش را تماشا میکنم.

  • مارکر زرد

از بدقلق ترین مسائل همیشگی زندگی من همسو نبودن استعدادهام با علاقه هام، علاقه هام با چیز هایی که از درون راضیم میکنه و چیز هایی که از درون راضیم میکنه با هم ـه. و این بین اگر شما از بیرون نگاه کنی یک بیست و دو ساله نسبتا مستقل ِنسبتا سر به راه و نسبتا در آرامش میبینی که میدونه داره چیکار میکنه. 

بیشتر امیدوارم اسمش بحران دهه سوم زندگی باشه که توی سی سالگی حل میشه. و نه به معنی حل شدن نمک توی آب و عادت به آب شور. به معنی حل شدن مسئله هندسه. پیدا کردن راه حل. خط کشیدن دور جواب و بالا گرفتن برگه و رسیدن به زنگ بعدی. بعدا اگر بیست هم نشدیم، جواب دردسرهای امروز رو گرفته باشیم.

  • مارکر زرد

این چه غمیه توی زمین ریختن تیله ها؟

  • مارکر زرد

توانستم بیدار شوم. با عجله به پایین میروم. سرم را بالا میگیرم و به ماه خیره میشوم. سال تحویل میشود. برمیگردم بالا.

روی تخت نشسته ام. ابراهیم منصفی میخواند. آی قرص نعنا پرپروک... زانوانم را بغل کرده ام. صفحه گوشی روشن میشود.

درخواستم را قبول کردند. حضور در یک محیط ناآشنا جدید گرچه ترسناک است، اما خوشحالم.

خسته ام. خیلی خیلی خسته. میتوانم و خیلی وقت ها هم نمیتوانم. وقتی به خانه میرسم جان هیچ کاری ندارم. اما خوشحالم.

سوار اتوبوس میشویم. اگر یک هفته دیرتر به این سفر میرفتیم، میتوانستم راجع به آن هفته بنویسم، چطور دیوانه شدم!

جنگل بارانی میشود. مه دنبالمان می‌آید. ناهار میخوریم. مه ما را میبلعد. سر راه زرشک وحشی میخوریم. زبانمان بنفش شده و گس. آویشن تازه پیدا کرده ام. برای مامان چیده ام. زمین میخورم و آویشن ها گلی میشود. کف کفشمان کاه گل درست شده و پاهایمان هر کدام یک تن وزن دارد. به مقصد که میرسیم باران شدید تر میشود. هوا سرد است. لباس هایمان خیس و کم. جا نداریم. منظره زیباست و هوا عالی. 

میپرسد خب، برنامه ات برای بعد از تابستان چیست؟ و من حواسم نیست به خواسته یک ماه پیشم رسیده ام.

این روز ها خسته ام. کتاب هایم نخوانده مانده، آدم های مهمی را ندیده ام یا کم دیده ام. از دانشگاه دورم. درس هایم تلنبار شده. شکست خورده و پیروز شده ام. نتوانسته و توانسته ام. خسته و خوشحالم.

میپرسد خوش گذشت؟ جوابش را نمیدهم. بعدا فکر میکنم خوش گذشت. خوش به معنی ای که حالا شاید بهتر بدانی.

خسته در راه برگشت به خانه ام. به آینده فکر میکنم. نگران و امیدوار. یاد گذشته میوفتم. چه زود یادم رفته بود؟ مگر همین را نمیخواستم؟ به حال فکر میکنم و لبخند میزنم. دو دقیقه باقی مانده تا خانه را با دل ِآرام میروم.

پنجشنبه است و کتابخانه ی مدرسه ام. بچه ها درس میخوانند و من به کار هایم میرسم. تا دو سانتی متر پایین خط رویش موی سرم کار نکرده دارم. تنظیمات رندر را انجام میدهم و لپ تاپ را میگذارم تا رندر بگیرد. غروب شده و من گذر زمان را هیچ نفهمیدم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. آسمان اینجا عجیب قشنگ میشود. به میز ها و بچه ها نگاه میکنم. به صفحه لپ تاپ نگاه میکنم. فکر میکنم آدم آرزو ها و خواسته های دیروزش را قبل از آنکه به آن برسد فراموش میکند. آسمان اما یادش میماند. لبخند میزنم.

به گذشتن فکر میکنم. به آرامش. به مارکر ۱۷ ساله. به بخشیدن

خودم را بیشتر شخم میزنم. دست خودم را بیشتر میگیرم. تا وقتی نمیدانی چه چیز نداری، فایده ای ندارد. صلح، سالهاست نداشتمش. رنگ سفیدش گاهی پیداست. لبخند میزنم.

میدوم. نه با تمام نفس اما دارم میدوم.

چند ساعت به تحویل مانده. میخواهم برای خودش از آینده بنویسم.

  • مارکر زرد

عصبانی ام. ناچارم. نگرانم. ناامید و امیدوارم. دنیا را در اوج زیبایی جای زندگی نمیبینم.

از کوچه داخل خیابان یکطرفه میپیچم. شب و تاریک است. دو سمت خیابان تنگ ماشین پارک شده و آن را تنگ تر کرده است. موتوری با سرعت و در جهت خلاف می‌آید. این چندمین بار است. خدا لعنتتان کند!!! محکم میگویم. یکجوری که دلم میلرزد، میترسد و بعد میگیرد. حرفم را از خدا پس میگیرم.

صبح که بیدار میشوم خبرش را میخوانم. برای لحظه ای میخواهم دنیا را بالا بیاورم. این یک نوع دیگر از غم است که تجربه میکنم.

استوری یکی از بچه ها باز میشود. چتش با یکی از همکلاسی های دبستان است. به عکس اضافه کرده است کاش هیچ وقت توی آن پرواز نبودی. دلم بیشتر آشوب میشود.

برای من که حالم از سیاست به هم میخورد چک کردن هر روزه کانال های خبری اتفاق جدید و غریبیست. صبح خبر سقوط هواپیمایی را میخوانم. یک فیلم دارد. دلم آشوب میشود.

سوار تاکسی میشوم. هوا زود تاریک میشود. راننده یک پیرمرد است که از زندگی اش میگوید. اگر میتوانستم دست می انداختم و خودم را خفه میکردم. همانجا. اما نمیتوانم. پس بدون دست خودم را خفه میکنم.

راننده تاکسی میپرسد پیاده میشوید؟ بین این ها؟ چاره ای ندارم. پیاده میشوم و به سمت در راه میوفتم. در اصلی دانشگاه را با زنجیر بسته اند. یک نفر سر موتور سوار ها داد میزند که چطور بایستند. به سمت یک در دیگر راه میوفتم. این ماشین های سیاه حس خفگی به آدم میدهد.

استرالیا دارد در آتش میسوزد. جنگل ها. حیواناتی که گناهشان آدم نبودن است.

پیاده به یک دو راهی رسیده ام. گوگل مپ میگوید کدام را بروم. اشتباه نشان داده است. بغض توی شب سنگین تر است. وقتی خودت انتظارش را نداشته باشی شکننده تر.

وقت خداحافظی است. دم رفتنش سعی میکردیم بیشتر جمع شویم. از او میپرسد کی وقت دارد تا راجع به نامه زدن به دانشگاه های هدفش سوال بپرسد. توی دلم خالی میشود. برایش خوشحالم. اما ناراحتم.

صبح رئیسم گفت بالا کار کنم. پشت سیستم کناری خودش مشغول ام. بابا زنگ میزند. اتاق کوچک است. گوشی را بر میدارم و سنگین میپرسد کجا هستم. چطور؟ آشفته میگوید باباجی حالش خوب نیست. ناخودآگاه میپرسم یعنی چه؟ گریه میکند. تلفن را قطع میکنم. نمیدانم چه کار کنم. اتاق خیلی کوچک است و من تماما میلرزم. پله ها را پایین میدوم. حیاط شلوغ است. به سمت در مید‌وم. سرم را پایین میگیرم. کمی میایستم، این پا و آن پا میکنم و میروم بالا. اتاق خیلی کوچک است.

راننده تاکسی جوان است. آنقدر که خجالت میکشم به او بگویم من را جلوی دانشگاه پیاده کند. یک نفر از پشت به ماشینش میکوبد. کلافه و آرام پیاده میشود.

یکی یکی اسم ایستگاه ها را نگاه میکنم.لحظه ای چشم هایش را قرمز میبینم. دیشب خوب نخوابیده. امیدوارم چشم های من قرمز نباشد.

میخندیم. میخندیم. میخندیم.

سرم را بالا میگیرم. رو به خورشید چشم هایم را باز میکنم. یادم نیست چه گفتم. افتاب از میان برگ ها میدرخشد.

تق تق تق

این برای چیست؟ میپرسد.

سیل آمده. مامان بزرگ میگوید آب کافر است. چیزی از هیچ چیز باقی نمانده. هوا سرد است.

 

  • مارکر زرد

باهاش دعوام شده بود. به عنوان یه بچه تو همیشه فکر میکنی حق با منه. الان هم یادم نیست حق با من بود یا اون. طبقه بالای مادر بزرگم زندگی میکردن و بعد از وقوع حادثه، دوان داون رفتم سمت پله ها تا برم خونه مامان بزرگ و قهر کرده باشم. برمیگشتم. باز باهاش آشتی میکردم. اینکه این کار رو انجام میدادم یادم نیست اما یادمه، صدای گریه اش رو شنیدم. برگشتم و شنیدم که مامانش بهش میگه گریه نکن! پشیمون میشه مثل سگ برمیگرده! و هنوز گریه میکرد.

برای یه بچه ۵-۶ ساله تصمیم راحت تریه. برگشتم. و حالا هم اگر میتونستم برگردم؟ برمیگشتم. از مارکر ۵-۶ ساله بیشتر نگه میداشتم و کمتر اینی میشدم که حالا شدم!

  • مارکر زرد