مارکر زرد

فکر کنم امسال به آخرین گل نرگس نمیرسم. بی خداحافظی.

+بعدا اضافه شد: رسیدم:)

  • مارکر زرد
جمعه26بهمن

دوباره اتفاق افتاد.
گاهی آدم دلش میخواد. چی؟ خیلی چیز ها. دل آدم چیز های زیاد و بی منطقی میخواد. میخواد وقتی رسیدی خونه، بخوابی. آخ کاش میخوابیدی. هم امشب. هم فردا صبح. هم اصلا تا لنگ ظهر. به جهنم. هم دانشگاه. هم کار. هم کار های مختلفی که از در و دیوار ریخته و هم سنتور.

ساعت نه و نیم شب در کافه متعلق به تی ای ترم یکمان، بعد از تمام شدن جلسه سه ساعت و نیمه، منتظر اسنپ ایستاده ام. یک سنتور گذاشته اند آنجا. سه تار و پیانو و غیره هم. آقای تی ای میگوید"ترم چندی؟" پنج. خودش که تی ای ما بود ترم هفت بود. از آن موقع تا حالا به وضوح فرق کرده. چه تفاوتی دارند آدم ها وقتی زندگی برایشان واقعی تر میشود.
مضراب را دست میگیرم و سعی میکنم به یاد بیاورم. آدم گاهی خودش به یاد نمی آود اما دست و پا و اعضا و جوارحش چرا. در در سومین تلاش متوجه میشوم دست هایم یادشان رفته و مغزم دارد فکر میکند. نت ها هم ول کرده اند و رفته اند. چه شد راستی؟ خوب شد اصلا؟

اول کوچه ام. ساعت حدود ده. دارم فکر میکنم باز دلم میخواد بزنم زیرش. همیشه فقط دلم میخواد. نمیدونم دل بقیه هم میخواد؟ یا باید بترسم از اینکه یه روز دلم به مغزم غلبه کنه، بزنن زیرش. خونه که رسیدم جدی جدی بخوابم. گوشیم رو خاموش کنم. از فردا به جای دانشگاه بخوابم. شاید باید بخوابم. اما نمیبره. به هم ریخته. ساعت خوابم، برنامه غذام، کار هام و حتی اتاقم. از کش اومدن کار های قدیمی لا به لای کار های جدید متنفرم. مثل درست کردن غذا توی روغن سوخته یا حتی مونده از کتلت دیشب. برم بزنم زیرش و از فردا نگران فر موی بچه ام باشم. فقط بچه ندارم. همیشه هم همینه. آدم فکر میکنه اگر زندگی فلان جور بود راحت تر بود حتما. نه خب. نه قطعا.


همیشه از آدم هایی که آرام حرف میزنند خوشم می آمده. انگار جای زیادی دارند. کلماتشان گرم است و مطمئن. میتوانند دنیا دنیا مشکل داشته باشند و آرام بمانند. اقیانوس آرام. دو سه تایی میشناسم. یکی شان را همین دیشب شناختم. حرف زدنش یک عمق خاصی داشت. از پای تلفن متوجهش شدم. از اینها که داد هم بزنی صدایش از تو بلندتر است حتی اگر بلند هم صحبت نکند. نظم ذهنی اش، درست یا غلط و خوب یا بدش را کاری ندارم، اما از صدایش پیدا بود. نمیدانم آدم چطور میتواند این شکلی شود؟ اما قطعا از بی مشکلی نمیشود. تا مجبور نشوی چیزی را دوباره مرتب کنی، نظمش را یادنمیگیری. آدم هم که همه زندگی آرام نمیماند. فکر میکنم از به هم ریختگی زیاد باشد حتی. گفتیم ببیند فلانی چه گفته!کمی نگاه کرد. آرام گفت«هر وقت کسی باهاتون بد رفتار کرد اول فکر کن ببین چرا این حرف رو زده و میخواسته چیکار کنه.» بعد فنجان قهوه اش را کمی جا به جا کرد. از فنجان بزرگ تر بود البته. 
  • مارکر زرد

خواب دیدم تصادف کردم. فرمون ماشین دست من بود. به چپ میچرخونم، به راست میرفت. من بیشتر به چپ میچرخوندم، ماشین بیشتر به راست میرفت و من داد میزدم.

میخواستم دور بزنم، به در و دیوار میخورد. بدنه ماشین به میخ گیر میکرد. انگار دسته بازی دستت باشه و یه حرکت نا به جا، کوبونده باشدت به دیواره‌ی مسیر. دیدی چطور‌ همه چیز به هم میریزه؟ همونطور. اما واقعی. من توی ماشین بودم.

سرتاسر خوابم نمیشد. من میخواستم نمیشد، من میچرخوندم، نمیشد، من میرفتم، نمیشد و نمیشد. نتونستن بده. قبول کردن اینکه نتونستی از اون هم بدتر. حالا هم راننده تصمیم گرفته از مپ لعنتی استفاده نکنه و بدترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده و دیر میرسم. مثلا اینجا فرمون دست من نیست. اما میتونستم زودتر راه بیوفتم. میبینی؟ باز هم اونی که نتونسته منم. و خیلی وقته انگار، اگر یکبار نتونی، دیگه راهی برای تونستن وجود نداره. همه ی راننده ها تصمیم میگیرن از مپ استفاده نکنن.

کاش خوابم نبرده بود. کارهام خیلی مونده و این حرف ها به خاطر همینه. اما این بار رو قبول کن نتونستی. برای تونستن ِدوباره.

  • مارکر زرد

آدمی به دونستن محکومه عزیزم. تق. ختم جلسه.

  • مارکر زرد
نوشتن از برگ های درخشان نرگس روی میز باشد، یا دختر بچه دبستانی در ده سال قبل و یا بارانی که مادربزرگ میگوید دارد می آید. از آدمی که با دنیا به مشکل خورده یا کسی که باقی مانده خودش را، اغلب دوست ندارد. از اینکه نمیداند یا این حقیقت که باور نمیکند یا نمیخواهد بداند. چه فرقی میکند؟
از فال حافظ فردا شب؟ کاش خوب باشد. خوب چه معنی ای میدهد؟ یا از یلدای پارسال. روی پله ها. قبل از دی. دی لعنتی. دی سرد ترین ماه سال است.
از آینده، یا از گذشته. یا این حالای کوفتی که معلوم نیست  گذشته در گلویش گیر کرده یا از گلوی آینده پایین نمیرود.
از آدم هایی که میروند و رد پایشان جایی را کثیف نمیکند. یا از آنهایی که نمی آیند و نیامدنشان هر روز خالی تر میشود. خالی، خودش خیلی جا میگیرد. یکروز میبینی جای تو را هم گرفته. جای خالیت، جای بودنت را گرفته. خنده دار نیست؟
یا یکبار برای همیشه تغییر ضمیر های مبهم دوم شخص مفرد. که معلوم نیست کدامشان هستی یا کدامشان نیستی. خنده دار نیست؟ اما تمام سوم شخص های مفرد من بودم.
از کار های نکرده، از کار های کرده، از آرزو های نگفته، از آرزو های نداشته. چه چیزی بدتر از آرزویی نداشتن است؟ یا تمام چیز هایی که نمیتوانم بگویم. " حرف که میزنی گریه ام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی "
چند وقت است گذاشته ام کنار. کنار اتاق مضراب هایی که از جایشان تکان نمیخورند و خاکی که روی ساز نشسته است. کنار میز، گوشه کشو کتابی که نخوانده باقی مانده.
مامان میگوید خیلی شلخته ام. فکر میکنم شلختگی اصلی آنجاست که هر چه رو به رو را نگاه میکنم راهی را رفتنی نمیبینم. حرفی را گفتنی پیدا نمیکنم. اما هزار تا حرف و راه توی سرم به هم گره خورده. خم میشوی و سرت را میگذاری روی زانوهایت. حرف نگفتنی را نباید گفت. مثل کیکی که هنوز کامل نپخته است. شاید بیشتر از این هم نباید بگویم. اصلا به خودم قول داده بودم دیگر چیزی نگویم. اما بستگی دارد نوشتن از چه چیزی باشد. یا شاید بستگی ندارد. گاهی باید نوشتن باشد بیرون از یک دفتر سفید با گل های آبی.

  • مارکر زرد

اگر دل‌تنگ شیم، و اونقدر دل‌تنگ بمونیم که اندازه‌ی دلمون کوچیک شه، دیگه میشه گفت دل‌تنگیم؟

  • مارکر زرد

حال حاضر یا به شدت تباهه یا در اوج. یا شاید زیبایی و تباهی دو چیز جداست. به زیبایی تباهیم. یا تباهیمون زیباست.

  • مارکر زرد

عراقی به قشنگترین طور ممکن توصیف میکنه که

از دست بشد چون دل، بر طره او زد چنگ

غرقه زند از حیرت، در هرچه بیابد، دست

  • مارکر زرد

خیلی وقته یکی رو گم کردم. تو رو که میبینم، بیشتر گمش میکنم.

“آهواره”

  • مارکر زرد

آخر نمایش، داشتن از زنده بودن میگفتن. از زندگی کردن. میگفتن ما دلمون میخواد دکمه ها کنده شده رو بدوزیم. لیوان های کثیف رو بشوریم. ما باید برگردیم و پرده اتاق بی بی رو بزنیم کنار تا نور به حسن یوسفش بتابه. ما باید به درخت انار توی حیاط آب بدیم. و آدم انگار یادش بیوفته زندگی شاید حس کردن درد باشه، شاید جزییاتی که نبینیش، یا همین هوایی که میکشی تو و باز دم. دم. باز ... همینقدر ساده. همینقدر پیش پا افتاده.

  • مارکر زرد