مارکر زرد

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دانشجو شدیم رفت .

بازم نه شاخی نه دمی نه بالی . ای بابا

  • مارکر زرد
روح آدم یک روز گیر میکند به یک جا و پاره میشود . از آن روز به بعد هر جا میرود ردش میماند تا مگر زمان های رفته و اتفاق های افتاده ، اگر یک روز خواستند برگردند راه را گم کنند . اینطور میشود که آدم هر جایی که بوده کمی جا مانده . اینطور میشود که آدم ها یک روزی دیگر از خودشان ندارند که جا بگذارند . دیگر امید بازگشت هیچ اتفاق خوب و جبران هیچ لحظه بدی نیست . اینطور میشود که آدم تمام میشود .
  • مارکر زرد

خاک سپاری پنج شنبه بود . کفن آماده کردیم . تربت کربلا اماده کردیم . قاب و گل و لباس مشکی . دایی گفت کت و شلوار نو شو از کمد در بیارم جیباش رو بگردم ، میخواستن بدنش به نیازمند . میگن قبل خاکسپاری یه دست لباس از متوفی باید از خونه بره بیرون . همش فکر میکردم کت و شلواراش چقدر بهش گشاد شده بود . صبح پنج شنبه . ما که رسیدیم قبر رو کنده بودن . عمیق بود . عمیق عمیق . میگفتن دو طبقست . چطور روشون میشه ؟ کی از ما بعدش میره اونجا ؟ من هنوزم باورم نشده بود . تا وقتی آوردنش . صدای لا اله الا الله میومد . عکسش به تاج گل بود . پارچه کفن از لای فرشی که دورش پیچیده بودن پیدا بود . اشهد ان لا اله الا الله ... یک ، اشهد ان لا اله الا الله ... دو ، اشهد ان لا اله الا الله ... سه ، سه بار گذاشتن زمین تا به قبر رسیدن . داییم رفت پایین . روی صورتش رو باز کرد و ... خودش بود . خودش خودش خودش . خودش بود . از فاصله چند متری . توی کفن . با چشمای بسته . خودش بود که هفته پیش بهم تبریک گفت . خوابیده بود . آروم . راحت . و من تازه باور کردم که نیست .

خاکی شده بودیم . خاک لباسامون رفت . فقط خاک لباسامون . وقتی برگشتیم هم هنوز تختش خالی بود . مامان گل و شمع و عکس گذاشته روی تختش . مامان تموم شد بسکه گریه کرد ولی هنوز وایساده . گل ها رو چیده رو تختش و تختش هنوز هم خالیه . رفتم تو اتاقش . تازه فهمیدم نمیتونم تخت رو خالی ببینم . اومدم بیرون و میدونم دیگه نمیتونم اون اتاق رو تحمل کنم . خونه پر گل گلایل و مهمون و سیاهیه . دم در اعلامیه است . حلوا و خرما رو میز ها . لباس مشکی تنمون ، لباساش توی کمد ، دارو هاش پیش من ، اتاقش مرتب ، تختش خالی ، عصاش به دیوار ، یکی از آمپول هاش هم موند ، و بابا بزرگ رفته من فقط وقتی میتونم باور کنم که تختش رو میبینم و عکسش و نوار مشکی گوشش . آخه بودنش عادتی بود که هنوز هست . روی در خونه هم خش افتاده . حتما تخت اورژانس گرفته بهش .

  • مارکر زرد

مرگ ذاتا موذیه . اذان ظهر تا مغرب همه چی تموم شد . بابابزرگ دیگه تو تختش نبود . کاش یه بار صداش کرده بودم شاید بلند میشد . ولی نکردم . درد زیاد کشیده بود ، خیلی خسته بود . بابابزرگ زیادی مرتب بود . روزی ده دفعه میومد کشوش رو باز میکرد میریخت بیرون دوباره همه رو تا میکرد . هر روز میرفت مسجد . هر روز ساعتش رو کوک میکرد . هر روز بلند بلند ذکر میگفت ، هر روز بیشت دفعه موهاش رو آروم آروم شونه میکرد . همیشه فکر میکردم موهای انقدر کمش رو چرا شونه میکنه ؟ کاش بیشتر دوسش داشتم . کاش یه بار بغلش کرده بودم . ولی این چند وقته دیگه ذکراشو مفهوم نمیگفت . مامان میگه این آخر اصلا ذکر نمیگفت . چندسال بود مسجد نمیرفت . چندوقت بود دیگه راه نمیرفت . سر کشوش نمیرفت ، موهاش رو شونه نمیزد ، تا پیرهنش رو صاف نمیکرد ، لباسش رو خودش نمیپوشید ، حمومش رو خودش نمیرفت . همینه که میگم خسته بود . واسه بابابزرگ اینا خیلی بده .

چرا اینطوری شد ؟ اینو مامان بزرگ ازم پرسید . وقتی بابابزرگ رو بردن و ما برگشته بودیم بالا . تازه لرز تنش خوب شده بود . آخ که اون شب چطوری شب شد . در اتاقش رو باز نکردیم اون شب . نه که صدا زیاد باشه ، دیگه گرمش نمیشد .

  • مارکر زرد

وقتی رسیدیم مامان داد میزد ، دایی داد میزد ، همه دنیا داد میزد . غیر خودش . آدما اینطوری میرن . سرشونو میذارن آروم میمیرن . بعد همه دنیا داد میزنن . منتها انقدر که آروم مرده بود صدای داد ما به هیچ کجا نرسید . من دادم نیومد . میگفتن تموم شده . مامان اومد رو صورتشو پس کرد گفت ببین چقدر آروم خوابیده ؟ آروم خوابیده بود . ولی نه مثل قبل . بابا بزرگ عادت داشت سرشو صاف میذاشت . اصلا عادت داشت همه چیشو صاف میذاشت . ساعتش ، پیرهنش ، شلوارش ... وقتی میخوابید هم سرش رو صاف میذاشت . حالا خم شده بود . سر اذان ظهر رفته بود . مامان بزرگ میگه یهو سرش افتاد . مامان بزرگ اومد یه کیسه دارو داد بهم گفت مال باباس . برو بذار جایی که فقط خودت بدونی . رفتم گذاشتم تو کیفم . سرمش هم جلو چشم بود ، اون رو هم . فرش اتاقش رو صاف کردیم صندلی ها رو جا به جا کردیم ، گارد تخت رو باز کردیم ، لباساش رو جمع کردیم ، عصاش رو گذاشتیم تو ایوون ، اعلامیه چاپ کردیم ، عکسش رو چاپ کردیم ، کنارش نوار مشکی زدیم قاب کردیم ، شمع مشکی گرفتیم ، حلوا درست کردیم ، خرما گرفتیم ، گریه کردیم گریه کردیم گریه کردیم ... 

چرا انقدر زود اعلامیه چاپ میکنن ؟ چرا وقتی صفحه آخر شناسنامه رو کپی میگیری هیچ کس ناراحت نمیشه ؟

بوی حلوا که بلند شد ، شمعا روشن بود ، خرما ها اماده بود ، صدای قرآن تو خونه پیچیده بود ، لباس مشکی پوشیده بودیم ، ساعت حدودا پنج بود . نفهمیدیم چی شد ساعت هشت شد . نشسته بودم تو اتاقش ، گفتن پاشید ماشین اومد . کیسه مشکی زیپ دار رو که دیدم هم باورم نشد. میشه مگه ؟ قرارمون نبود اینطوری از این خونه بره . وقتی خوابیده بود رو تخت هی نگاش کردم نفس بکشه . آخه خوابیده بود قبلا هم . ولی قبلا به نفس کشیدنش نگاه نکرده بودم . بردنش . پنج طبقه رو لا اله الا الله گفتن و بردن و سوار ماشین کردن . مامان بزرگ هیچی پاش نکرده بود اومده بود بیرون . اذان مغرب میگفتن . روی در خونه هم خش افتاده . حتما تخت اورژانس گرفته بهش .

  • مارکر زرد

دو شهریور ٩٥

بدبختی تمومی نداره .

  • مارکر زرد
دنیاهای موازی اگر وجود داشته باشند ، یکی از آنها دیدنیست . من آن روز در راهرو مدرسه ، به جای درس خواندن خیره به صورت زنی بودم با موهایی آشفته و چشمانی بسته ، که یکی از چشم هایش زیر موهایش پنهان بود . پایین تر پیرمردی باری را بر دوش میکشید و آنطرف تر ، جوانی به صورت زن خیره بود . از ابتدای راهرو ، دیوار سمت راست ، قطعه سنگ ششم .
  • مارکر زرد