مارکر زرد

فروشگاهی هست که صندوق دارش یک پیرمرد جوان است . با موهای سفید و عینک ته استکانی و کت شلوار ، آرام و شمرده عدد ها را تکرار میکند و وارد ماشین حساب میکند و انگار که دکمه ضربش خراب باشد ، دانه دانه جمع میکند . یک میز چوبی قهوه ای دارد که زیر شیشه اش را پر از کاغذ هایی کرده که زرد شده اند ، از همان کاغذ های زرد دفترهای خط دار خانه مادربزرگ که بوی خاک گرفته اند ، و رویشان را با خودکار آبی و قرمز پر از شعر کرده . با همان خطی که توی دفتر تلفن مادر بزرگ هم هست . 

مامان در میان شعر ها دنبال شعری بود که پیدایش نمیکرد . آخر هم پرسید " آنان که حسین را خدا میپندارند " ادامه اش را پیرمرد صندوق دار خواند : " کفرش به کنار ، عجب خدایی دارند " و سرش را پایین انداخت .

وقتی بیرون میرفتیم ، چشم هایش پر از اشک بود .

  • مارکر زرد

نظرات (۱)

  • محمد حسین
  • خیلی خوشحالم که نظرتون رو گفتین بازم از این کارا بکنید( لبخند ملیح)
    پاسخ:
    ملیح عصبانی نباشه ان شاءالله :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">