نشسته بودیم روی نیمکت . بعد از ظهر جمعه ، خیابان ولیعصر . انقدر آرام و ساکت و بسته و خاموش که حالت به هم میخورد . حتی خورشید هم زل زده بود به ما . خورشید همه چیز را ساکت تر میکند .
نشسته بودیم پشت به پیاده رو و رو به خیابان . ماشین ها که رد میشدند آنقدر بد نگاه میکردند که شک میکردم نکند آب نبات چوبی توی دستم یکدفعه به سیگار تبدیل شود . فرانک گفت عادت ندارند . شاید اگر سیگار دستمان بود انقدر بد نگاه نمیکردند .
به نظرم آدم در اوج بدبختی هم باید آب نبات چوبی بخورد . حالا نهایتا محکم گازش میزند !