مامان میگفت نکن. موقعیت اجتماعیت رو حفظ کن. میگفتم چرا پرت میگی؟ جامعه الان دیگه جای این حرف هاست؟
ازم پرسید کجا میخونی؟ اسم دانشگاه رو گفتم. اسم دانشگاه رو با تعجب و تحسین تکرار کرد. پرسید چی میخونی؟ گفتم. نمیدونست. گفتم هنر. گفت هنر! تکرار کرد اما نه با تعجب و نه خوب. بعد گفت چه جالب.
بهم پیام داده. میگه یه دوستی دارم، مثل خودت هنریه، براش کادو تولد چی بگیرم؟ براش از وسایل کارش گفتم و گفتم اگر کمکی خواست بگه. گفت این چیزا که نه. پس یه چیزی بگیر باهاش شاخ هاش رو برق بندازه، یا دمش رو شونه کنه یا فرقی که بین ما و شما هست رو باز کنه. بیشتر. بیشتر.
مامان اومده میگه آخه چیه میخونی؟ این همه درس خوندی الان همین؟ این کارها چیه میکنی؟ میرفتی نجاری وایمیسادی. میرفتی آهنگری وایمیسادی. میرفتی وایمیسادی...
دارم میزنم به در و دیوار. مغزم بغض کرده. تو سرم غمباد گرفته. یا فقط باد گرفته. طوفان. میاد نمیبره. زیر و رو میکنه. میریزه به هم.
میخوام داد بزنم. داد بزنم. داد بزنم.