اما شاید زندگی اونجایی سخت شه که تو سیواندی سالگی، نتونی کتاب بخونی. نه از کمبود وقت! از نتونستن. میگفت تو هنوز نمیفهمی. دیگه نمیتونم یه داستان بلند رو تحمل کنم. نمیتونم برای مدت طولانی تو دنیای دیگهای بمونم. زندگی شاید همون وقتها واقعا سخت شه. وقتی واقعیت زندگیت اونقدر عمیق و چسبنده شده باشه که نتونی سرت رو ازش بیرون بیاری تا نفس بگیری. غرق شی. اونقدر که حتی نتونی اندازه یه داستان بلند زندگی کنی. و در سیواندی سالگی تو واقعیت زندگیت خفه شی.