آخر نمایش، داشتن از زنده بودن میگفتن. از زندگی کردن. میگفتن ما دلمون میخواد دکمه ها کنده شده رو بدوزیم. لیوان های کثیف رو بشوریم. ما باید برگردیم و پرده اتاق بی بی رو بزنیم کنار تا نور به حسن یوسفش بتابه. ما باید به درخت انار توی حیاط آب بدیم. و آدم انگار یادش بیوفته زندگی شاید حس کردن درد باشه، شاید جزییاتی که نبینیش، یا همین هوایی که میکشی تو و باز دم. دم. باز ... همینقدر ساده. همینقدر پیش پا افتاده.