غمگین نیستم. اما پر نیستم. خالی هم نیستم. مثل زمزمه کردن آهنگ «خالی» ابی. مثل ته پارچ آب پر از یخ. داشتم برای مریم میگفتم دوست دارم ماهها بخوابم. گوشیم رو خاموش کنم. هیچ کس رو نبینم، هیچ حرفی نزنم و از اتاقم بیرون نیام. استعفا بدم. انصراف بدم، و بخوابم. اما خوابم نمیاد و اتاقم حمام نداره. غمگین هم نیستم. صبح ها میرم پارک و بعد سر کار. پادکست گوش میدم. داستان های مختلف رو دنبال میکنم. انگلیسی تمرین میکنم. گاهی آخر هفتهها میرم کوه. کتاب کمتر میخونم. کمتر فرصت پیاده روی دارم. مدتهاست متروسواری نکردم. شنبهها کلاس دارم. سال تحصیلی جدید از چهار مرداد شروع میشه. به خودم قول دادم اگر موج بعدی کرونا خفهام نکنه، سنتور رو از سر بگیرم. به عوض کردن سازم فکر کردم. به کوتاه بودن زندگی برای اینکه هیچ وقت عود دست نگیرم یا برای بابام سه تار نزنم. و به این برنامه اگر به زودی پایاننامه و پروژه رو اضافه نکنم ارشد رو از دست میدم.
مریم ازم پرسید چند وقته مرخصی نگرفتم؟ سفر. اون روز بعد از اینکه موفق شدم انگشت اشارهام رو روی بدن اون سوسک نگون بخت مرده بکشم، زیباییش رو تحسین کردم و به هدیه گفتم اگر روزی بتونم به ترسم از حشرات غلبه کنم، دیگه چیزی نیست که نتونم شکست بدم. اما قبلش باید تنهایی سفر رفته باشم. آخرین تصویرم از سفر یه سقف سبزه و سقف ماشین. توی ماشین دراز کشیده بودم. شیب جاده توی خودم مچالهام کرده بود و بابا صدام میکرد که پیاده شم. بعد از اون باز هم سفر رفتم. اما آخرین تصویر همیشه این میمونه. ما هیچوقت نمیفهمیم کی آخرین باره. کمتر پیش میاد بدونی باید بیشتر نگاهش کنی. چون آخرین باره. این آخرین باره، من ازت میخوام برگردی به خونه!
باید دنبال چیزهایی که گمکردم بگردم و قبل از اینکه بیشتر دیر شه پیداشون کنم. حتی شده توی گلدونهای جدیدم.