من دوستت داشتم آنقدر که بمانم و تو این را نمیخواستی یا نمیدانستی یا نمیتوانستی. مهم همان نون اول این فعل هاست. و من دوستت داشتم آنقدر که من هم نخواهم. نمیدانم کجایش را درست و چقدرش را اشتباه رفتهام اما همانقدر بلد بودم. ما آدم زمان اشتباه هم بودیم. نه؟ البته که شاید هیچ وقت نشود این را فهمید. این را هم درک میکنم. تو را هم. امیدوارم کسی که امروز به آن تبدیل شدهای هم منِ آن روز را درک کند و ببخشد.
من دوستت داشتم آنقدر که میخواستم آنطور که میدانستم میتوانی دوست بداری، حتی اگر من را نه. اصلا نمیدانم دنیا چرا انقدر ما را مسخره میکند. تو تا آنجا که آنروز توانسته بودم بشناسمت همانی بودی که میخواستم و من انگار همانی بودم که نمیخواستی. برایت قبلتر از همهی حرفهایمان، توی پیادهرو وقتی چندقدمی از قدمهای تندترت عقب ماندهبودم گفتم یکبار از دست دادن را جور دیگری تجربه کردهام. بار دوم از هر نوع که باشد سر پا نخواهم شد. گفته بودی میشوی. و نشانم دادی. مدت هاست سرپا شدهام و اصلا مطمئن نیستم زمین خورده باشم. به خودم پیچیدهام. مدتها زیر زبانم مزهمزه کردهام. روزها سر کار، توی دانشگاه، توی ماشین، مسیر رفت و برگشت، بیشتر وقتهایی که چیز جالب یا قشنگی دیده و شنیدهایم، توی پیادهرو وقتی از ترس هم دانشگاهی غریبهای به سارا زنگ زده بودم و تمام جاهایی که اصلا به تو ربطی هم نداشت. شاید اگر زمین خورده بودم بهتر میشد و آنوقت این حرفها را در شروع سال پیش میگفتم. اما این را هم بهتر یادگرفتم. سال گذشته نوشتمت و فکر کردم چه خوب که دردش تمام شده. امسال فهمیدم آن موقع تمام نشده بود. عجیب نیست؟ برای همین نمیتوانم به کس دیگری بگویم. آدمها چیزهای سنگینتری را تجربه میکنند و تمام میشود. تو اصلا چطور انقدر طول کشیدی؟ گاهی فکر میکنم شاید برای دلی که نتوانسته بود کس دیگری را دوست بدارد، دوست داشتنت زیادی بود. شاید هم حس کافی نبودنی که در من به جامانده سختش کرده بود. نمیدانم.
امروز هیچ روز خاصی نیست. یکی از روزهای اوایل فروردین است. اما چند شب است میخواهم این حرفها را بنویسم و خواب نمیگذارد. امسال کنار همهی چیزهای دیگر زندگی یک چیز دیگر داشت، از نبودنت اندازهی بودنت یادگرفتم. دیگر نقطه عطف یا ضعف امسال نبودی. چیزی نبودی جز یک یاد ممنوعه که خودمانیم، لحظاتی توانستی خوب پدرم را دربیاوری و خودم را نشانم بدهی اما حالا، نمیدانم چطور بگویم، اما ممنوع نیستی. عزیزی. یک یادی. یک نسخه از آدمی که شاید خودش برایم آشنا نباشد اما یادش عزیز است. یا شاید فقط انقدر آشنا باشد که میدانم اینجا را نخواهد خواند چون به نظرش درست نیست. راستش را بخواهی امیدوارم هم هستم که نخواند. چون تو که غریبه نیستی، از آدم دو سه سال پیش، اگرچه ترسهایش عوض شده، دغدغههایش پیچیده ترشده، زورش را زده که بزرگتر شود و تجربهاش خواه و ناخواه بیشتر است اما این قسمتش هنوز باقیمانده. میدانم دلایلی برای غلط بودن کارم وجوددارد. اما نوشتم. چرا؟ چون من هم دلایل خودم را دارم. پیش خودم میماند.
آدم ها از بلد نبودن به هم آسیب میزنند. از کم بودن هم. از کافی نبودن و از چیزی که هستند. امیدوارم توی امروزت من را بخشیده باشد و راستش کمی هم دلم میخواهد یک یاد عزیز باشم.