از وقتی خودم رو یادم میاد، یک جای زخم حدودا سه میلیمتری روی مچ دستم بود. دو سه باری از مامان پرسیدم که میدونه این جای چیه؟ نمیدونست.
جای زخمها همسفرهای عجیبیان. یک جایی برای خودشون در سکوت میشینند و تصمیم به موندن میگیرند تا هر بار که چشمت بهشون افتاد بهت یادآوری کنند کجا، کی و چطور اتفاق افتادند و یک روز بدون اینکه متوجه بشی تصمیم به رفتن میگیرند. یکروز سر صبح خیره میشی به دستهای کف کردهات، یا رو به آینه ماتت میبره به یک نقطه از صورتت و فکر میکنی، فکر میکنی... به چی؟ به خیلی چیزها. چیزهایی که البته هیچ ربطی به یک زخم حدودا سه میلیمتری ندارند. و یک روز هم روی مچ دستهات میگردی و پیداش نمیکنی. یک زخم گمشده. بی مبدا. بدون هیچ خاطرهای.
+هنوز هست. پیداش کردم.