پس چرا هجده سالگیم یهو بال در نیوردم ؟ یا دمی شاخی چیزی :/
ای بابا :|
مرسی از همه هجده سالگیایی که تموم میشن . مرسی که انقدر زود گذشتی . مرسی که دیگه بر نمیگردی .
٢٧ خرداد ٩٥
از غمگین ترین اتفاقات این ماه این بود که خسته و له از آخرین امتحان نهایی زندگیمان برمیگشتیم ، مشروط بر اینکه همین آخریِ لعنتی ِ ای تف بر این زندگی را نیوفتاده باشم ، که دو نفر از پشت سر گفتند " کوچولو ها مشقاتونو نوشتید اومدید بیرون ؟ " گذشته از اینکه متاسفانه ما دیگر در این حد هم کوچولو نیستیم ، جای غصه دار ماجرا این بود که انتظار ما دو پسر ١٨-١٩ ساله بود که از بزرگی صرفا به مشق ننوشتنش رسیده اند . اما وقتی از ما گذشتند و جلو رفتند ، با دو پسر بیست و چند ساله مواجه شدیم که از بزرگی فقط به ابعادش رسیده بودند . که از همین جا بر میگردیم به نقطه ، ای تف بر این زندگی .
بدبختی آدم ها همیشه در ماشین ها به هم گره میخورد . مثل راننده دیشبی که در ترافیک همیشگی خیابان کوفتی ما گیر کرده بود و نمیتوانست بچه اش را به دکتر برساند و صدای زنی که از توی گوشی هم ناچار بود . یا راننده امشبی که دوبار صدایش کردم تا آرام گفت ، برویم .
ما هم که خودت خوب میدانی . یا شاید هم آنقدر خوب نه . همین که نیستی ...