اگر ویروس ها در واقع گلبول های سفید زمین باشن چی؟
از نداشته های این روز ها احساس تعلق است. به هیچ کجا و اگر عمیق در چشم آدم ها نگاه کنی، به هیچ کس.
چند هفته میشود میخواهم یک زیرلیوانی ببرم و بگذارم روی میز، نمیتوانم.
اگر انسان میتوانست. اگر انسان بیشتر میتوانست، زودتر میتوانست. اگر آدمی وطن نداشت، وطن مرز نداشت. اگر زمین انسان نداشت. اگر دروغ حناق بود. اگر آتش بر هر موجود بیگناهی گلستان بود. اگر انسان بال داشت. اگر از گردن اعتماد هم خون میریخت. آنطور که سیستان را آب برد، ما را خون میبرد و مرگ حق نبود. اگر غم از چهره آدم ها پیدا نبود، سیاه رنگ نبود، برق چشم هایمان اشک نبود. اگر درد را که تقسیم میکردی کم میشد و دروغ را که تقسیم میکردی بزرگتر نمیشد. اگر دستهایمان بلندتر بود، قدمان بیشتر میرسید و قدمهایمان تندتر بود. اگر صبرمان بیشتر بود. جوانیمان طولانیتر بود، حرفمان حرفتر بود و اگر بلدتر بودیم.
اگر یک روز باز این ها را خواندی و فکر کردی چه خوب بود یا اگر خواندی و فکر کردی چه بد بود. اما کاش بد باشد. کاش این بدترین چیزی باشد که از ما برمیآید.
ذات همه چیز این دنیا یکیست. یکی دیوار میشود، یکی آدم. یکی آب، یکی آدم. یکی سبز، یکی دل آدم. ما آنقدر خوش شانس نبودیم. آدم شدیم، نه چندان.
میرسد زمانی که جای آدمهای زنده و مرده زندگی باید یک میله گذاشت. یک سمتش را به میله بست و سمت دیگرش را به دوش کشید. جان کند. جان کند. جان کند و دور شد.
دلتنگی.
برای دیشب، که نمیتوانستم. برای همهی نتوانستن ها، نشدن ها، دیر شدن ها. برای تمام خستگی ها. برای روزهایی که در آینده هست. برای روزهایی که در گذشته نیست. برای آن چیزهایی اینطور نمیخواستیم، برای چیزهایی که نمیخواستیم. آدم همیشه توانستن هایش وظیفه است و نتوانستن هایش تخته سنگ. برای صخره های توی گلو. برای اینکه یادم بماند.
بگذاریم برای بعد. برای وقتی که پین های پینترستم را سر وسامان دادم، پلی لیست اهنگ هایم را درست کردم، سیود مسیج تلگرام را مرتب کردم، شعر های مورد علاقه ام را یکجایی نوشتم، برای وقتی که فیلم هایم را ریختم توی هارد، هاردم را خالی کردم، فایل های توی فلش را سر جایش گذاشتم، وقتی فایل های ترم قبل دانشگاه را دسته بندی کردم، اسم فایل های پروژه ها را درست کردم، رندر های اضافه را پاک کردم، وقتی دیفالت سیو لوکیشن کی شات را عوض کردم، وقتی فوتوشاپ جدید را نصب کردم. باشد برای وقتی که ظهیرالدوله رفته باشم، موزه موسیقی را کامل دیده باشم، یکبار ولیعصر را از بالا به پایین قدم زده باشم. وقتی کادو تولد فرانک را خریده باشم، باشگاه رفته باشم، ناهار خورده باشم. خوب و راحت خوابیده باشم. بگذار وقتی شالم را کوتاه کردم، ترجمهی استاد را تحویل دادم، فایل های ورکشاپ را گوش دادم، وقتی بالاخره با پوست شکلات ها یک کیسه بزرگ درست کردم، عروسک جورابی مامان را دوختم، حیوان مورد علاقه اش را ساختم، بگذار وقتی برایش جا سوییچی خریدم. وقتی از روی کلید یکی دیگر ساختم، وقتی کمد دانشگاه را خالی کردیم. بگذار وقتی دنیای به این کوچکی انقدر بزرگ نبود، آنروز وقتی به خانه برسم، در کشو را باز میکنم کار نیمه تمامم را تمام میکنم. دریا از وسط اتاق من شروع میشود. از همان کشو به ساحل میروم. کشوی سومی از بالا.