عراقی به قشنگترین طور ممکن توصیف میکنه که
از دست بشد چون دل، بر طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت، در هرچه بیابد، دست
عراقی به قشنگترین طور ممکن توصیف میکنه که
از دست بشد چون دل، بر طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت، در هرچه بیابد، دست
آخر نمایش، داشتن از زنده بودن میگفتن. از زندگی کردن. میگفتن ما دلمون میخواد دکمه ها کنده شده رو بدوزیم. لیوان های کثیف رو بشوریم. ما باید برگردیم و پرده اتاق بی بی رو بزنیم کنار تا نور به حسن یوسفش بتابه. ما باید به درخت انار توی حیاط آب بدیم. و آدم انگار یادش بیوفته زندگی شاید حس کردن درد باشه، شاید جزییاتی که نبینیش، یا همین هوایی که میکشی تو و باز دم. دم. باز ... همینقدر ساده. همینقدر پیش پا افتاده.
اما شاید زندگی اونجایی سخت شه که تو سیواندی سالگی، نتونی کتاب بخونی. نه از کمبود وقت! از نتونستن. میگفت تو هنوز نمیفهمی. دیگه نمیتونم یه داستان بلند رو تحمل کنم. نمیتونم برای مدت طولانی تو دنیای دیگهای بمونم. زندگی شاید همون وقتها واقعا سخت شه. وقتی واقعیت زندگیت اونقدر عمیق و چسبنده شده باشه که نتونی سرت رو ازش بیرون بیاری تا نفس بگیری. غرق شی. اونقدر که حتی نتونی اندازه یه داستان بلند زندگی کنی. و در سیواندی سالگی تو واقعیت زندگیت خفه شی.