اتفاق غیرمعمولی نیوفتاد و حالا یک مارکر زرد هستم که در پر کردن فرم ها در قسمت مدرک مینویسد کارشناسی فلان، و چیزهای دیگری که قبلا هم بودم.
اتفاق غیرمعمولی نیوفتاد و حالا یک مارکر زرد هستم که در پر کردن فرم ها در قسمت مدرک مینویسد کارشناسی فلان، و چیزهای دیگری که قبلا هم بودم.
دوشنبه که تمام شود، اگر هیچ چیز غیر معمولی رخ ندهد، من دفاع پایاننامه کارشناسی ام را انجام داده ام و تمام، یک مارکر زرد هستم با یک مدرک کارشناسی. میخواهم شب را با خانواده شامی را که منتظرش بودم سفارش دهم، آخر شب چراغها را خاموش کنم، بخزم زیر پتو و تا صبح یکسر بخوابم. یکسر! بعد کتاب نصفه ماندهام را با خود به سر کار میبرم. یک دستی به سر و روی لپ تاپ طفلی ام میکشم. اتاقم را از این فضاحت نجات میدهم. اسکاندیس سبز قشنگم را توی گلدان میکارم و برای خودم یک جفت کفش و چند تا گلدن میخرم.
یک مارکز زرد میشوم با یک مدرک کارشاسی و اتاق تمیز و کفش های مورد علاقه اش و چند گلدان دیگر که کتاب توی کشویش عوض شده. سلامت روانش بیشتر است و قسمت بعدی سریالش و یک فیلم توی صف برای دیدن دارد که آخر هفته اش را بگذراند و یک دانشجوی ارشد است، که تا دانشگاه به همین منوال روی هواست، وقتی از سر کار به خانه میآید نرم افزار یادمیگیرد و بعد میخوابد. این برنامه را برای دو هفته پیش میگیرم تا در میانش همهی این چند وقت را آرام آرام بیرون بریزم. میان یک فیلم باز برای مادر یکی از شخصیتهای فرعی داستان نیم ساعت اشک میریزم. میشوم یک آدم بزرگ که با چشمهای قرمز و صدایی که از ته چاه دل تنگی ِ پیش پیش آمده در میآید، از متصدی پمپ بنزین خواهش میکند که در باک را محکم ببندد.
شیوهی برقراری ارتباط مامان و من دو چیز کاملا متفاوت است. و حالا میشود بیست و دوسال و اندی که هر دو تلاش میکنیم یکدیگر را یادبگیریم. با این تفاوت که مامان بیشترِ زورش را زده و گاهی حس میکنم در این مسیر خستهتر از من باشد. مثلا مامان دلش غذایی میخواهد که معمولا من درست میکنم و آن غذا داخلش کدو دارد. میرود کدو میخرد، من نمیفهمم. میرود باز هم کدو میخرد، من باز هم نمیفهمم، و اون باز هم کدو میخرد، و من باز هم نمیفهمم، و آخر میبینی ما یک عالم کدو داریم و مامان یک کلمه هم نگفته چه چیزی میخواهد. این چیزها یادگرفتن میخواهد. دیشب قرار بود خانه تنها باشم، از راه که رسیدم مامان گفت "بساط سالاد" را شسته و برایم آماده گذاشته است. "تنبلی نکن. برای خودت درست کن و بخور." و رفتند. من هم بیشتر از آن تنبلی نکردم. یک سالاد حسابی برای خودم درست کردم و خوردم. برگشتند و مامان گفت سالاد ما کو؟ و خب من برای خودم سالاد درسته کرده بودم و همهاش را هم خورده بودم.
امشب هم شام را تنها بودم، رفتم آشپزخانه و با دو برابر متریال سالاد نسبت به دیشب مواجه شدم. این یعنی برای ما هم درست کن. انگار من همهی یکی و نصفی کاهوی دیشبی را خورده باشم و از کمبود کاهو و کلم برایشان سالاد درست نکرده باشم. اما آدم این چیزها را یاد میگیرد. حالا تو بیا روزی پنج بار برای مامان تکرار کن که عزیز دلم، کلمات ابتدایی ترین هدفشان بیان کردن خواستههایت است. استفاده کن. همگی خیر میبینیم. فایده ندارد.
آدم باید بعضی چیزها را از دیگران بپذیرد. یادبگیرد و کنار بیاید. مسئله شاید این باشد که من حاضرم از خریدهای چه کسی جز مادرم فکرش را بخوانم؟ دیگر برای چه کسی حاضرم به جای بتن ریختن در راههای ارتباطیای که برای من گنگ است، با چراغقوه و دست کشیدن به در و دیوار، آنقدر بروم و بیایم تا حفظ شوم از کدام مسیر میشود به جواب اینکه "بیاهمیتترین چیزی که حالا دلش میخواد اتفاق بیوفتد چیست؟" برسم. آدم برای چه کسی حاضر است سختی راههای تنگ ارتباط را هم بپذیرد؟ چون توی خیابان پهن که برای هردوی ما جا هست.
توی کابینت چهار تا کنسرو نخود داریم و فکر میکنم مامان دلش حمص میخواهد.