مرد آهنگ شادی میزد، دختر کوچکتر به زبان محلی چیزی میخوند و دختر ده-یازده ساله ای میرقصید. بی لبخند، یا هر حالت دیگری. این غمگین ترین صحنه 29 اسفند 97 بود.
مرد آهنگ شادی میزد، دختر کوچکتر به زبان محلی چیزی میخوند و دختر ده-یازده ساله ای میرقصید. بی لبخند، یا هر حالت دیگری. این غمگین ترین صحنه 29 اسفند 97 بود.
فکر کنم امسال به آخرین گل نرگس نمیرسم. بی خداحافظی.
+بعدا اضافه شد: رسیدم:)
خواب دیدم تصادف کردم. فرمون ماشین دست من بود. به چپ میچرخونم، به راست میرفت. من بیشتر به چپ میچرخوندم، ماشین بیشتر به راست میرفت و من داد میزدم.
میخواستم دور بزنم، به در و دیوار میخورد. بدنه ماشین به میخ گیر میکرد. انگار دسته بازی دستت باشه و یه حرکت نا به جا، کوبونده باشدت به دیوارهی مسیر. دیدی چطور همه چیز به هم میریزه؟ همونطور. اما واقعی. من توی ماشین بودم.
سرتاسر خوابم نمیشد. من میخواستم نمیشد، من میچرخوندم، نمیشد، من میرفتم، نمیشد و نمیشد. نتونستن بده. قبول کردن اینکه نتونستی از اون هم بدتر. حالا هم راننده تصمیم گرفته از مپ لعنتی استفاده نکنه و بدترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده و دیر میرسم. مثلا اینجا فرمون دست من نیست. اما میتونستم زودتر راه بیوفتم. میبینی؟ باز هم اونی که نتونسته منم. و خیلی وقته انگار، اگر یکبار نتونی، دیگه راهی برای تونستن وجود نداره. همه ی راننده ها تصمیم میگیرن از مپ استفاده نکنن.
کاش خوابم نبرده بود. کارهام خیلی مونده و این حرف ها به خاطر همینه. اما این بار رو قبول کن نتونستی. برای تونستن ِدوباره.
اگر دلتنگ شیم، و اونقدر دلتنگ بمونیم که اندازهی دلمون کوچیک شه، دیگه میشه گفت دلتنگیم؟
حال حاضر یا به شدت تباهه یا در اوج. یا شاید زیبایی و تباهی دو چیز جداست. به زیبایی تباهیم. یا تباهیمون زیباست.
عراقی به قشنگترین طور ممکن توصیف میکنه که
از دست بشد چون دل، بر طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت، در هرچه بیابد، دست