اما شاید زندگی اونجایی سخت شه که تو سیواندی سالگی، نتونی کتاب بخونی. نه از کمبود وقت! از نتونستن. میگفت تو هنوز نمیفهمی. دیگه نمیتونم یه داستان بلند رو تحمل کنم. نمیتونم برای مدت طولانی تو دنیای دیگهای بمونم. زندگی شاید همون وقتها واقعا سخت شه. وقتی واقعیت زندگیت اونقدر عمیق و چسبنده شده باشه که نتونی سرت رو ازش بیرون بیاری تا نفس بگیری. غرق شی. اونقدر که حتی نتونی اندازه یه داستان بلند زندگی کنی. و در سیواندی سالگی تو واقعیت زندگیت خفه شی.
الان که این رو مینویسم دراز کشیدم وسط بهترین لحظه های بیست سالگی. ساعت ۳:۳۰ صبح. وسط کوه. شجریان میخونه شهر آن توست و شاهی ... و بقیه خوابن.
آرزو کن. شاید فقط تو دیدیش.
حوصله توضیح خودم رو ندارم. قبلا داشتم. فکر میکردم برای دونه دونه آدم ها باید درستش کنی. تصویر غلطی که ممکنه داشته باشن. برداشت غلطی که ممکنه داشته باشن. حالا ولی حوصله درست کردنشون رو ندارم. وقتی داره از من حرف میزنه و میبینم چقدر غلطه، ترجیح میدم قبولش کنم و بگذرم. شاید هم درست میگه. این شروع از دست دادن آدم هاست. و ترسناک ترین اتفاقی که میتونه برای من بیوفته از دست دادن بعضی از آدم هاست.
نمیفهمم. چرا انقدر سخته؟ داشتنش. همراه کشوندنش. انگار یه کوله پشتی سنگینه. داره میبینه اما حتی تعارف هم نمیکنه که برات بیارم؟ و تو کوله پشتی خودش نشسته. نمیتونم. حس میکنم چشم هام رو بسته ام. حس میکنم چشم هام بازه. حس میکنم میفهمم. حس میکنم نمیفهمم. بعد یه صدایی بهم میگه نمیشه که! مگه اینطوری بود؟ غصه ام میشه.
ترسیدم. ناراحتم. عصبانی ام و در عین حال خالی ام. توی دلم یه حفره خالیه و رو دوشش یه کوله پشتی.
من هیچ وقت قلبدرد واقعی نداشتم. یا حداقل اینطور یادمه. هر موقع سمت چپ بدنم حوالی جایی که باید قلب باشه درد میگیره، با خودم میگم این دیگه خودشه، اما بعد دلیلی براش پیدا نمیکنم. شاید هم خودش بوده. نمیدونم. اما بیاید اینطور در نظر بگیریم که من هیچ وقت قلبدرد نداشتم. یعنی هیچ وقت نشده یک نفر بهم بگه، خب! این که درد میکنه قلبته. خره! قلبت درد میکنه. برای همین فکر میکنم شاید شبیه قلبدرد باشه. چی؟ درد هایی که ترسناکن. نمیتونی بفهمی درست متوجهشون شدی یا نه؟ جایی براشون پیدا نمیکنی. شبیه دلدرد نیستن. کلافهات میکنن اما نمیترسوننت. یا شبیه سردرد نیستن که وقتی قرص خوردی آروم آروم چشم هات باز شن. مثل وقتی چشم هات درد میکنه نیستن که ببندیشون. یا وقتی دستت شکسته باشه که تکونش ندی. یا اونوقت که گوش هات درد میکنه. بابام میگه بدترین درد گوشدرده. یه شب از درد گوشم بیدار شدم و بعد از اون فکر میکردم بدتر از گلو درده. اما اینی که میگم شبیه هیچ دردی نیست. حتما باید شبیه قلبدرد باشه. ترسناکه. جاییت درد میکنه که نمیشناسیش، اما میدونی مهمه. آدم بدون گوش و چشم و دست و شاید گلو و دلش بتونه زندگی کنه، اما بدون قلب که نمیتونه. قلب هم همیشه هست. مثل دستت نیست که متوجه باشی اونجاست. فقط وقتی میفهمی داریش که درد بگیره. برای همین میگم، باید شبیه قلبدرد باشه. ازت میپرسن کجات درد میکنه؟ جاش پیدا نمیشه. واقعیتش معلوم نیست. اما بیا بگو خره، اینکه درد میکنه قلبته. نترس ولی. وایمیسم تا خوب شه.