مارکر زرد

بایگانی

آخر نمایش، داشتن از زنده بودن میگفتن. از زندگی کردن. میگفتن ما دلمون میخواد دکمه ها کنده شده رو بدوزیم. لیوان های کثیف رو بشوریم. ما باید برگردیم و پرده اتاق بی بی رو بزنیم کنار تا نور به حسن یوسفش بتابه. ما باید به درخت انار توی حیاط آب بدیم. و آدم انگار یادش بیوفته زندگی شاید حس کردن درد باشه، شاید جزییاتی که نبینیش، یا همین هوایی که میکشی تو و باز دم. دم. باز ... همینقدر ساده. همینقدر پیش پا افتاده.

  • مارکر زرد
مناسبت هایی که سالی یکبارن، مثل تولد، سالگرد فوت، شب یلدا، عید نوروز، امتحان های دی ماه، نمایشگاه کتاب، افطاری دانشکده و حتی بارش شهابی، همیشه اذیت کننده بوده. به تعداد همه‌شون، تمام چیز های بد و خوبی که تغییر کرده از جلوی چشم‌هام رد میشه و میسوزونه یا شاید له میکنه. چی رو؟ قسمت وسط رو به بالا و متمایل به پشت دلم رو!
  • مارکر زرد

اما شاید زندگی اونجایی سخت شه که تو سی‌و‌‌اندی سالگی، نتونی کتاب بخونی. نه از کمبود وقت! از نتونستن. میگفت تو هنوز نمیفهمی. دیگه نمیتونم یه داستان بلند رو تحمل کنم. نمیتونم برای مدت طولانی تو دنیای دیگه‌ای بمونم. زندگی شاید همون وقت‌ها واقعا سخت شه. وقتی واقعیت زندگیت اونقدر عمیق و چسبنده شده باشه که نتونی سرت رو ازش بیرون بیاری تا نفس بگیری. غرق شی. اونقدر که حتی نتونی اندازه یه داستان بلند زندگی کنی. و در سی‌واندی سالگی تو واقعیت زندگیت خفه شی. 

  • مارکر زرد
قشنگ ترین تعریف دوست داشتن رو “ به من بخند عزیزم “ بمرانی ارائه میده.
اگه نمیشه باشم یه همدم برات
بهم بخند تا بشم، یه شوخی سر رات
به من بخند عزیزم، تا غم هات بره به باد ...
  • مارکر زرد

الان که این رو مینویسم دراز کشیدم وسط بهترین لحظه های بیست سالگی. ساعت ۳:۳۰ صبح. وسط کوه. شجریان میخونه شهر آن توست و شاهی ... و بقیه خوابن.

آرزو کن. شاید فقط تو دیدیش.

  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد

حوصله توضیح خودم رو ندارم. قبلا داشتم. فکر میکردم برای دونه دونه آدم ها باید درستش کنی. تصویر غلطی که ممکنه داشته باشن. برداشت غلطی که ممکنه داشته باشن. حالا ولی حوصله درست کردنشون رو ندارم. وقتی داره از من حرف میزنه و میبینم چقدر غلطه، ترجیح میدم قبولش کنم و بگذرم. شاید هم درست میگه. این شروع از دست دادن آدم هاست. و ترسناک ترین اتفاقی که میتونه برای من بیوفته از دست دادن بعضی از آدم هاست.

  • مارکر زرد
مثل اون دفعه.
  • مارکر زرد

نمیفهمم. چرا انقدر سخته؟ داشتنش. همراه کشوندنش. انگار یه کوله پشتی سنگینه. داره میبینه اما حتی تعارف هم نمیکنه که برات بیارم؟ و تو کوله پشتی خودش نشسته. نمیتونم. حس میکنم چشم هام رو بسته ام. حس میکنم چشم هام بازه. حس میکنم میفهمم. حس میکنم نمیفهمم. بعد یه صدایی بهم میگه نمیشه که! مگه اینطوری بود؟ غصه ام میشه.

ترسیدم. ناراحتم. عصبانی ام و در عین حال خالی ام. توی دلم یه حفره خالیه و رو دوشش یه کوله پشتی.

  • مارکر زرد