وقت خوبی نبود.
همیشه با یه پتو زندگی کردم. دور خودم پیچیدمش و گاهی برای نفس کشیدن سرم رو بیرون آوردم. آدم ها غیرقابل اعتمادند. من خودم هم غیرقابل اعتمادم. کیه که نباشه؟ آدم ها قضاوت میکنند، حکم صادر میکنند، بهش عمل میکنند و تو هیچ کدوم از این مراحل اجازه دفاع بهت نمیدن. مهم تر از همه اینه که آدم ها میرن.
تو سه سالی که گذشت، کم کم داشت گرمم میشد. مثل حسی که وقت بیدار شدن داری. وقتی دلت میخواد بیدار شی و پتو رو بزنی کنار. داشتم پتوم رو کنار میزدم. اجازه میدادم آدم ها بهم نزدیک شن و بهشون نزدیک میشدم. حالشون رو میپرسیدم! میدونی؟ وقتی از یکی بدون مقدمه میپرسی خوبی؟ یعنی برات مهمه که بدونی حالش چطوره بدون اینکه اجازه ای داشته باشی. یا وقتی از کسی میپرسی چیزی شده؟ و ازش میخوای بهت بگه، فرق داره. این ها همش یه مرحله جلوتر از جایی بود که همیشه می ایستادم و تو این سه سال داشتم یه مرحله جلوتر میرفتم.
وقت خوبی نبود. چون داشتم خودم رو میتکوندم. خراب میکردم، میساختم، و کلنگ به دست و خاکی، وسط این بازار شامی که خودم باشم، با کلی دیوار ریخته چه با لگد بقیه چه با کلنگ خودم، انگار که خورده باشم به یه صندوق که مهم نیست روش چیه. اما تهش، درست بعد کنار زدن همه ی وسیله های روش، یه پتو هست. لعنتی.