نوشته” دلم برات تنگ شده، شاید بیشتر از تو برای حرفهامون.”
تو دلتنگی هم خودخواهیم.
نوشته” دلم برات تنگ شده، شاید بیشتر از تو برای حرفهامون.”
تو دلتنگی هم خودخواهیم.
اینکه چی حال مارو خوب میکنه اگر نوشتن بدترش میکنه؟ و چرا مینویسیم اگر بدترش میکنه؟ هوم؟
بماند.
قول قشنگیه .
میگه کی از آینده خبر داره ؟
میگم از احتمالات ولی خبر داریم . از امیدهای الکی بدم میاد . میسوزونه آدم رو . فکر کن تولد سی و هفت سالگیت به یه دسته نرگس فکر کنی .
میگه بدون امید چی داره این دنیا جز درد و فلاکت و کثافت ؟
و من به نداشتن یه دسته نرگس وحشی گچساران فکر میکنم و قول میدم اگر برام یه دسته نرگس بیاره ، براش گل یخ ببرم .
قول قشنگیه .
+سین
گاهی راجع بهش نمیشه گفت .
گاهی راجع بهش دلت میخواد بری بشینی بالا طاقچه . یه طوری که از رو پشتی هم دست کسی بهت نرسه . حتی خودت .
به نظرم میتونستیم برای خوشحال بودن تی بگ باشیم . از اونا که عصر های هرکدوم از چهار فصل سال ، تو خلوتی دانشگاه ، با دو تا لیوان یک بار مصرف کاغذی ، جا موندن رو چرخ کنار بوفه و پله های ادبیات . قند های اضافه هم کنارشون .
بعد از یک سال نهایت چیزی که میمونه دل تنگیه . که حالا آدم مثلا میخواد چیکار کنه با دل ِ تنگ ؟ ذات کثیف سالگرد همینه . درد عادی میشه ، نبودن عادت میشه ، دیگه کسی با بهت به سنگ قبر نگاه نمیکنه و زمان قدرت خودش رو به رخ همه میکشه . به جز چشم های مامان بزرگ ، که هرروز نبودنش رو دیده .
+ چه رنگی میخواستید؟
– همون سبزی که بچه بودیم ، تابستون ها مامانمون توری اتاق سمت ایوون رو میداد کنار صدامون میزد که زلّ آفتاب ِ خون دماغ میشی بچه بیا تو ! بعد ما میگفتیم" الان " و فوت میکردیم تو نی و حباب هارو تماشا میکردیم . نیم ساعت بعد دوباره سرشو میاورد بیرون میگفت ، گفتم بیا تو ! ما هول میشدیم مایع ظرف شویی و آب و کف از نی میرفت تو دهنمون قیافمون جمع میشد حباب بازی رو میذاشتیم کنار بدوبدو پله های حیاط رو میرفتیم بالا ، در راهرو رو باز میکردیم میرفتیم تو ، یهو همه جا تاریک میشد و سبز ! انگار از اول رنگ سنگ راهرو سرخ نبود .
همون سبز رو بساز . بزنیم به چشم هامون باز سبز ببینه صورت مامان رو که تو آشپز خونه وایساده داره غر میزنه که دستاتو بشور . تو این گرما گفتم انقدر بیرون نمون . یک ساعت ِ دارم صدات میکنم . شلوارتو باز خاکی کردی؟
همون سبز رو بساز بزنم به دستام . میام خونه دستام رو بگیرم جلو صورتم فکر کنم سبزیش از آفتاب ِ سر ظهر حیاط ِ . باید برم سرم رو فرو کنم تو بالش منتظر بمونم تا این سبز لعنتی تموم شه . همون سبز لعنتی رو بساز . بذار فکر کنم بعد از ظهر که آفتاب رفت ، میرم باغچه رو آب میدم .
فقط میشه شعر خوند ؟ چرا نمیشه صدا رو خوند ؟ چرا نمیشه برات بو بخونم ؟ نور خورشید رو سبزه های خیس و کوتاه نشده دانشگاه ؟ یا تیزی بازتابش از روی آب وقتی نشسته بودیم کنار رودخونه ؟ وقتی رودخونه میدرخشه ؟
چرا نمیشه برات تار بخونم ؟ یا صدای عود و کمانچه ؟ راستی چرا نمیشه برات کمانچه بخونم ؟
چرا نشه برات شب رو بخونم تو صدای باد ؟ شهاب سنگ یا ماه ؟ یا آسمون و ستاره های ناپیداش ؟
چرا نمیشه صدای بارون رو خوند ؟ صدای آب؟ صدای دم صبح وقتی خزیدی زیر پتو ؟ پنج دقیقه خواب بیشتر ؟ چرا نمیشه بوی خاک رو خوند ؟ بوی یاس ؟ بوی پونه ؟ گل نرگس ؟
چرا نمیشه برات بهار بخونم ؟ زمستون ؟ برف ؟ چرا برات برف نخونم ؟ برف بعد ازظهر ؟ صبح ؟ یا شب !
چرا نمیشه سکوت رو خوند ؟ بیا دارم سکوت میخونم . میشنویش ؟ ازت نمیپرسم اما . دارم برات سکوت میخونم .
مهم نیست چی خوردی ، وقتی حالت بده ، باید بالا بیاریش . مهم نیست چیزی که خوردی چقدر خوشمزه بوده ، یا چقدر خوب و مفید بوده . مهم اینه که حالت رو بد کرده . و باید بالابیاریش .
از بچگیم با این کار مشکل داشتم . نمیتونستم ، نمیشد که بالا بیارم تا حالم بهتر شه . مامان راه میرفت میگفت کاری نداره . برو سعی کن برش گردونی . اما من نمیتونستم . مینشستم یه گوشه به حال بدم فکر میکردم و بدتر میشد ، بدتر میشد ، بدتر میشد . و من میترسیدم که شاید هیچ وقت خوب نشم .
حالا شده حکایت تو . میخوام بگم حتی اگر آدم ها رو هم مثل غذایی که نباید میخوردی ، با یه انگشت زدن به ته زبونت میشد بالا بیاری ، وضع من بازهم همین بود . نمیشد که بریزمت بیرون ، تموم شی راحت شم . باید بشینم یه گوشه و بهت فکرکنم . بدتر شی ، بدتر شی ، بدتر شی . خودت ریختی بیرون شاید . یا شاید هم ترس بچگی هام بالاخره اتفاق بیوفته . شاید اینبار بالانیارم .