خودم رو دو قسمت کردم . به یه قسمت اجازه تصمیم گیری دادم . به اون یکی قسمت اجازه غصه خوردن .
گاهی مهم نیست تو چه چیزی رو میخوای . مهم اینه که چی بهتره . چی ممکنه . و چی اتفاق میوفته .
قسمت اول تصمیمش رو گرفت . و برای حل مشکل قسمت دوم میخوام بخوابم از لانگ از ای کَن ْ .
باران ٢٢ تیر ماه .
سرم رو به گوشه پنجره باز ماشین تکیه دادم . چشم هام ُ بستم . بابا سرعت رو زیاد میکنه . قطرات بارون ُ باد میکوبه تو صورتم . فکر میکنم این میتونه با یکم عوض شدن زاویه ، یه سقوط عالی باشه . سرعت بیشتر میشه . تصور میکنم تو یه شب بارونی دارم سقوط میکنم . به تموم شدنش فکر میکنم . به قطره های بارون . به سرعتی که داره بالا میره . به لحظه برخورد .
و چشم هام رو باز میکنم . بابا دوباره خورده به ترافیک . ترمز کرده و سقوط من نافرجام مونده . دست کم فهمیدم انتخابم برای خودکشی سقوط تو یه شب بارونی از بلند ترین جای شهره .
این حال من شبیه اون موقعس که میگی ببین چونم میسوزه ، طوری شده ؟ نگاه میکنه میگه نه . میگی قرمزم نیست ؟ ایندفعه میگه دستتو بردار خوب ببینم . نگاه میکنه میگه نه .
ولی میسوزه . درد هم میکنه . میگه شاید میخواد جوش بزنه .
اولش میخواستم یه نوزده شیک بنویسم و تموم . بعد دیدم عنوان از کل پست گنده تر میشه .
+ وی در پاسی از اول صبح روز تولد نوزده سالگیش توسط حجم ژوژمان و امتحان هایش بلعیده شد .
+بیست ُ هفت خرداد نود ُ شیش