بدترین قسمت بودن آدما نبودنشونه که یه روز بالاخره پیش میاد
دی ماه سال 95..
آخرین هفته ها از اولین ترم رشته و دانشگاهی که آرزویش را داشته ام . تصمیم گرفته ام این خراب شده را که نمیدانم چطور شد انقدر خراب شد دوباره راه بیندازم . دست های لال شده ام را به صدای کیبرد دوباره عادت بدهم و به چیدن دانه دانه حرف ها که اتفاق ها را آنطور که من بخواهم نشان دهد . میخواهم برگردم به دنیایی که یک مارکر زرد ناشناس بودم .
این روزها وسط آرزوی دیروزم ایستاده ام . خوشحال و خسته . اما نداشته هایم هنوز درد دارند . گاهی بیشتر گاهی کمتر . همین درد گاهی میریزد تو شب هایی که به خانه برمیگردم . راستش را بخواهید دیگر توانایی پنهان کردنش را ندارم . در پنهان کاری ضعیف شده ام . خیلی زیاد !
روز ها سریع میگذرند و فرصت ها سریع تمام میشوند . آدم ها سریع آشنا میشوند و میگذرند ، دلم زیاد تنگ میشود و من را تا مرز خفگی میبرد . دست هایش را حلقه میکند دورمغزم و نمیگذارد زندگی کنم . خفگی مغزی! میدانید چه میگویم ؟ مغزت راه رفت و آمدش گیر میکند .
حرف ها آنقدر زیاد است که نزدنش راحت تر است . کاش یادم نرود .
از لذت هایی که مامان بردنش را بلد نیست ، قبول نکردن ترس است . یعنی مامان هیچ وقت نتوانسته ترسیدن را دوست داشته باشد . مثلا در شهربازی ، هرجایی که بلند باشد ، تند باشد ، پیچ باشد یا حتی کج باشد چشم هایش را میبندد و میترسد . این همان چیزیست که من به آن قبول نکردن ترس میگویم . وقتی ترس را قبول نکنی بیشتر وحشت میکنی . چشم هایت را بیشتر فشار میدهی و زمان را بیشتر نمیفهمی . راز لذت بردن از همه شهربازی های دنیا همین است . کافی است در بلند ترین و تند ترین و کج ترین نقطه چشم هایت را باز کنی ، گردنت را بچرخانی و حلقه دستت را دور میله ای که همیشه آن اطراف هست شل کنی و اینطور از ترسیدن لذت ببری . مثل دیدن فیلم های ژانر وحشت پدر و مادر دار با چشم های باز است . مامان اما در هیچ کدام از این دو چشم هایش را باز نمیکند .