مارکر زرد

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

فروشگاهی هست که صندوق دارش یک پیرمرد جوان است . با موهای سفید و عینک ته استکانی و کت شلوار ، آرام و شمرده عدد ها را تکرار میکند و وارد ماشین حساب میکند و انگار که دکمه ضربش خراب باشد ، دانه دانه جمع میکند . یک میز چوبی قهوه ای دارد که زیر شیشه اش را پر از کاغذ هایی کرده که زرد شده اند ، از همان کاغذ های زرد دفترهای خط دار خانه مادربزرگ که بوی خاک گرفته اند ، و رویشان را با خودکار آبی و قرمز پر از شعر کرده . با همان خطی که توی دفتر تلفن مادر بزرگ هم هست . 

مامان در میان شعر ها دنبال شعری بود که پیدایش نمیکرد . آخر هم پرسید " آنان که حسین را خدا میپندارند " ادامه اش را پیرمرد صندوق دار خواند : " کفرش به کنار ، عجب خدایی دارند " و سرش را پایین انداخت .

وقتی بیرون میرفتیم ، چشم هایش پر از اشک بود .

  • مارکر زرد