مارکر زرد

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

دلم کلاس تاریخ میخواد با یک معلم حسابی. دلم صدای تیک‌تیک ساعت قدیمی خونه‌ مامان‌بزرگ رو میخواد تو تاریکی شب، که به شیشه‌ی مشجر کنار در خیره بشم و فکر کنم داره آهنگ میزنه. دلم میخواد فردا امتحان انشا داشته ‌باشم. دلم میخواد فصل دو کتاب زیستم مونده باشه. کاش سوال سه‌ی پلی‌کپی ریاضی رو ننوشته بودم. دلم میخواد مامان‌بزرگ برام قصه بگه. دوست دارم برای یکی قصه بگم. دلم میخواد آدمی رو انقدر دوست داشته ‌باشم که وقتی میخنده بتونم گریه کنم. کاش الان گوشه‌ی مترو نشسته بودم و تو فکر دست‌های همون کسی بودم که میتونستم برای خنده‌هاش گریه کنم. دلم میخواد معلم سینما برامون به فرانسه شعر بخونه و ساعت بعد، معماری ایرانی بخونیم. دلم میخواد فردا از مبحث نگارگری امتحان داشته باشم. کاش کسی برام داستان یک نقاشی رو تعریف میکرد. دلم میخواد فردا برم کارگاه دانشگاه، برای تحویل شنبه کار کنم. دوست دارم دست‌های کسی رو بگیرم و توی خیابون راه برم. دلم میخواد بابام رو ببرم کوه. دوست دارم با مامانم بشینم کنار دریا، صدف جمع کنم. دلم میخواد خوب آواز بخونم. دوست دارم در همین لحظه خوب ساز بزنم. دلم میخواد زندگی رو بزنم جلو و نمره‌ی دفاعم رو گرفته باشم. دلم نمیخواد پایان‌نامه‌ی لعنتی رو تحویل بدم. یا به عبارت درست تر، دلم میخواد پایان‌نامه‌ی لعنتیم رو تحویل داده باشم. دلم میخواد نفر بعدی‌ که باید بره پای تخته و انشا‌ش رو بخونه من باشم. دوست دارم معلم صدام کنه و بگه بخون. دوست دارم درس امروز سعدی باشه. دلم میخواد سر کلاس ادبیات جریمه‌شم، هفته‌ی بعد پای سیب بیارم. دلم میخواد تا پایان شهریور دو سه تا بشم و وظایفم رو تقسیم کنم. دلم میخواد توی اون دنیای موازی زندگی کنم. دوست دارم ایران توی خاورمیانه نباشه. دلم میخواد خاورمیانه توی این دنیا نباشه. دوست دارم زیر آب نفس بکشم. دلم میخواد برای دو روز یک وال آبی باشم. دوست دارم با کسی تهران رو بگردم. دلم میخواد برم بازار. دوست دارم آفتاب که به سایه افتاد، وسط در وسط باغ ملی بشینم و پاهام رو دراز کنم. دلم میخواد روی یک ابر بشینم. دوست دارم توی یک فرش، شنا کنم.

ساعت مامان‌بزرگ خیلی وقته روی هفت وایساده. نمیدونم چرا کسی باتری نو بهش نمیندازه. از اون شیشه‌ی مشجر ِکنار در، حتی خونه‌اش هم باقی نمونده و من برای تک‌تک این چیزها، به یک اندازه کاری از دستم برنمیاد. به همون اندازه که نمیشه این آخر هفته یک وال باشم، نمیتونم خوب آواز بخونم. 
 

+ لینک تلگرام پادکست چیروک

 

  • مارکر زرد

" در واقع حرکت خودخواهانه و خطرناکی به نظر میاد." یک جمله از توییتی که برایم فرستاده بود. راجع‌به بچه‌دار شدن. بعد هم گفت در علم، دین، فلسفه و اخلاق دلایلی، بسیار هم درست، وجود دارد برای تولید مثل. من هم رفتم از گنجه‌ی مسائل" راجع‌به اینا چیکار کنم؟_هَف دان" ِ ذهنم یک پرونده‌ی ورق‌ورق و پاره بیرون آوردم و برایش گفتم چرا میفهمم منظور توییت چیست، اما نسخه نمیپیچم.

عزیزی یکبار در میان حرف‌هایمان گفت" بچه‌دار که میشوی میبینی همه چیز همان بچه است. همه چیزت میشود همان بچه." بچه هم نداشت. اما منظور او را هم میفهمیدم. آدم یک عمر زندگی میکند و بعد اگر بچه داشته باشد، انگار یک عمر دیگر نصفه زندگی خواهد کرد. در فکر و شخصیت و تاثیری که در زندگی یک نفر دیگر گذاشته است. آدم در تاثیری که در این دنیا میگذارد همیشه زندگی خواهدکرد.

روزی به مامان میگفتم بخشیدن چیزی که همه دارند و بعضی در عین حال که دارند، ندارند، به کسی که جزو آن دسته دوم است فکر نمیکنی بهتر باشد؟ خانواده. یا به عبارتی دیگر به عنوان یک انسان که فرای داشتن غریزه زندگی میکند، جور دیگری هم میشود در راستای بقا فعالیت کرد. مامان گفت" هم‌خون آدم نمیشود." بعد هم برایم مثال‌هایی آورد که هم‌خون آدم نمیشوند. حالا من هرچقدر هم مثال بیاورم که بیا، این‌ها هم‌خون آدم میشوند اما بچه‌ی آدم؟ فکر نمیکنم، هیچ کداممان نمیتوانیم هیچ چیز را ثابت کنیم. یادم باشد در زمان پرسش و پاسخ روز جزا، از خدا بپرسم" بالاخره این ذات و خون و بند و بساط مربوط بود یا ما زندگیمان را بی‌جهت خرج کردیم؟" بعد اگر گفت مربوط بود فرزندم، کنار همه‌ی توضیحاتی که من به او بدهکارم، خدا هم باید این یک مورد را به من توضیح بدهد.

این روزها بیشتر به این فکر میکنم که این دنیا برای کسی که هنوز میتواند به آن وارد نشود جای زندگی هست؟ شاید اصلا زندگی همین باشد. شاید قبل از اینکه من 22 ساله شوم هم زندگی همین بوده‌است. زیبایی‌هایش همینقدر بوده و به زشتی‌هایش میچربیده. شاید تنها تفاوت دنیا در این باشد که ترازوی من خراب شده. یکبار دیگر گفته بودم که برای ما که ناچاریم، آینده میتواند زیبا باشد. دنیا پر از ندیده‌هایی است که دیدنشان در زبانت جا نمیشود. و  آدم میتواند به قدر وسع بکوشد. اما اگر روزی، موجود زنده‌ی دیگری از من بپرسد" مامان؟ من را چرا به دنیا آوردی؟" من نمیتوانم در جوابش بگویم" چون خورشید هرروز صبح آنقدر زیبا طلوع میکند که اگر هزار سال هم عمر کنی، آخرین صبح را به تماشایش بنشینی و منتظر غروب کردنش هم باشی." و بعد از تمام کردن جمله‌ام میلیون‌ها آدم از گرسنگی و جنگ و ظلم و آتش‌سوزی و خودسوزی و فقر گاهی درد، مرده باشند. و بعد روزی که معنی ظلم و فقر و  جنگ را فهمید دوباره بپرسد" مامان؟ من را چرا به دنیا آوردی؟" و آن‌وقت اگر توانسته باشم شبیه زندگی قابل قبولی که خودم داشتم، یا کمی بهترش را برایش فراهم کرده‌باشم در جوابش بگویم" چون امید داشتم." که دارم. اما نمیدانم امید داشتن برای همچین چیزی چقدر کافی باشد.

"میبینی همه چیزت اونه" همه چیز من برای اینکه کسی باشد کافی است؟ یک روز شاید باشد. و شاید آن روز تنها چیزی که در این دنیا فرق کرده باشد من باشم.

  • مارکر زرد

ناشُکری. ناشُکر! بلکه هم کور.

  • مارکر زرد