مارکر زرد

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

روی عرش سیر میکند یک سره . خودش نه ، دماغش . به فلک رسیده بسکه بالا گرفته . گفتم گاهی بیاور پایین دستمالی بکش رویش . نوک دماغت یخ نمیزند ان بالا ؟ اصلا آمدیم و خدا قلقکش آمد زد کمر دماغت را شکست . نه دید و نه شنید . داشت نوک دماغش را نگاه میکرد و بلند بلند میگفت چقدر بالا ! ما هم از این پایین نگاه میکردیم که مگر میشود دماغ انقد بالا ؟

یک روز گفتیم ببین ، اینطور که بالا گرفته ای چشم هایت راست ِ هدف کفتر جماعت است ها . نگی نگفتیم . گفتیم که بعدا اگر کفتری امد رد شد و چیز شد ، دماغش را نکند توی چشم ما . باز هم ندید و نشنید . همینطور دماغ بالا راهش را گرفت و رفت . کفتر ها هم همان اطراف .

  • مارکر زرد

در نور شب میرقصید . میشنیدم از دردی میخوانَد که اینطور سوزانده بود دامنش را . زنی رقاصه بود که عاشق شده بود . عهد کرده بود آنقدر برقصد که تمام شود . دست دراز کردم که دست هایش را بگیرم ، پیچید و بالا رفت ، در تاریکی .

شاخه عود تمام شد و بوی مرگش اتاق را گرفته بود . هنوز به دنبال چین دامنش بودم که در تاریکی گم شده بود . زنی رقاصه بود که عاشق شده بود . دفعه پیش بچه ای بود که از باران سر ذوق آمده است . فردا شب پیر مردی که زیر نور زرد چراغ خواب کتاب میخواند ، شاید .

  • مارکر زرد