روی عرش سیر میکند یک سره . خودش نه ، دماغش . به فلک رسیده بسکه بالا گرفته . گفتم گاهی بیاور پایین دستمالی بکش رویش . نوک دماغت یخ نمیزند ان بالا ؟ اصلا آمدیم و خدا قلقکش آمد زد کمر دماغت را شکست . نه دید و نه شنید . داشت نوک دماغش را نگاه میکرد و بلند بلند میگفت چقدر بالا ! ما هم از این پایین نگاه میکردیم که مگر میشود دماغ انقد بالا ؟
یک روز گفتیم ببین ، اینطور که بالا گرفته ای چشم هایت راست ِ هدف کفتر جماعت است ها . نگی نگفتیم . گفتیم که بعدا اگر کفتری امد رد شد و چیز شد ، دماغش را نکند توی چشم ما . باز هم ندید و نشنید . همینطور دماغ بالا راهش را گرفت و رفت . کفتر ها هم همان اطراف .