مارکر زرد

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه26بهمن

دوباره اتفاق افتاد.
گاهی آدم دلش میخواد. چی؟ خیلی چیز ها. دل آدم چیز های زیاد و بی منطقی میخواد. میخواد وقتی رسیدی خونه، بخوابی. آخ کاش میخوابیدی. هم امشب. هم فردا صبح. هم اصلا تا لنگ ظهر. به جهنم. هم دانشگاه. هم کار. هم کار های مختلفی که از در و دیوار ریخته و هم سنتور.

ساعت نه و نیم شب در کافه متعلق به تی ای ترم یکمان، بعد از تمام شدن جلسه سه ساعت و نیمه، منتظر اسنپ ایستاده ام. یک سنتور گذاشته اند آنجا. سه تار و پیانو و غیره هم. آقای تی ای میگوید"ترم چندی؟" پنج. خودش که تی ای ما بود ترم هفت بود. از آن موقع تا حالا به وضوح فرق کرده. چه تفاوتی دارند آدم ها وقتی زندگی برایشان واقعی تر میشود.
مضراب را دست میگیرم و سعی میکنم به یاد بیاورم. آدم گاهی خودش به یاد نمی آود اما دست و پا و اعضا و جوارحش چرا. در در سومین تلاش متوجه میشوم دست هایم یادشان رفته و مغزم دارد فکر میکند. نت ها هم ول کرده اند و رفته اند. چه شد راستی؟ خوب شد اصلا؟

اول کوچه ام. ساعت حدود ده. دارم فکر میکنم باز دلم میخواد بزنم زیرش. همیشه فقط دلم میخواد. نمیدونم دل بقیه هم میخواد؟ یا باید بترسم از اینکه یه روز دلم به مغزم غلبه کنه، بزنن زیرش. خونه که رسیدم جدی جدی بخوابم. گوشیم رو خاموش کنم. از فردا به جای دانشگاه بخوابم. شاید باید بخوابم. اما نمیبره. به هم ریخته. ساعت خوابم، برنامه غذام، کار هام و حتی اتاقم. از کش اومدن کار های قدیمی لا به لای کار های جدید متنفرم. مثل درست کردن غذا توی روغن سوخته یا حتی مونده از کتلت دیشب. برم بزنم زیرش و از فردا نگران فر موی بچه ام باشم. فقط بچه ندارم. همیشه هم همینه. آدم فکر میکنه اگر زندگی فلان جور بود راحت تر بود حتما. نه خب. نه قطعا.


همیشه از آدم هایی که آرام حرف میزنند خوشم می آمده. انگار جای زیادی دارند. کلماتشان گرم است و مطمئن. میتوانند دنیا دنیا مشکل داشته باشند و آرام بمانند. اقیانوس آرام. دو سه تایی میشناسم. یکی شان را همین دیشب شناختم. حرف زدنش یک عمق خاصی داشت. از پای تلفن متوجهش شدم. از اینها که داد هم بزنی صدایش از تو بلندتر است حتی اگر بلند هم صحبت نکند. نظم ذهنی اش، درست یا غلط و خوب یا بدش را کاری ندارم، اما از صدایش پیدا بود. نمیدانم آدم چطور میتواند این شکلی شود؟ اما قطعا از بی مشکلی نمیشود. تا مجبور نشوی چیزی را دوباره مرتب کنی، نظمش را یادنمیگیری. آدم هم که همه زندگی آرام نمیماند. فکر میکنم از به هم ریختگی زیاد باشد حتی. گفتیم ببیند فلانی چه گفته!کمی نگاه کرد. آرام گفت«هر وقت کسی باهاتون بد رفتار کرد اول فکر کن ببین چرا این حرف رو زده و میخواسته چیکار کنه.» بعد فنجان قهوه اش را کمی جا به جا کرد. از فنجان بزرگ تر بود البته. 
  • مارکر زرد

خواب دیدم تصادف کردم. فرمون ماشین دست من بود. به چپ میچرخونم، به راست میرفت. من بیشتر به چپ میچرخوندم، ماشین بیشتر به راست میرفت و من داد میزدم.

میخواستم دور بزنم، به در و دیوار میخورد. بدنه ماشین به میخ گیر میکرد. انگار دسته بازی دستت باشه و یه حرکت نا به جا، کوبونده باشدت به دیواره‌ی مسیر. دیدی چطور‌ همه چیز به هم میریزه؟ همونطور. اما واقعی. من توی ماشین بودم.

سرتاسر خوابم نمیشد. من میخواستم نمیشد، من میچرخوندم، نمیشد، من میرفتم، نمیشد و نمیشد. نتونستن بده. قبول کردن اینکه نتونستی از اون هم بدتر. حالا هم راننده تصمیم گرفته از مپ لعنتی استفاده نکنه و بدترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده و دیر میرسم. مثلا اینجا فرمون دست من نیست. اما میتونستم زودتر راه بیوفتم. میبینی؟ باز هم اونی که نتونسته منم. و خیلی وقته انگار، اگر یکبار نتونی، دیگه راهی برای تونستن وجود نداره. همه ی راننده ها تصمیم میگیرن از مپ استفاده نکنن.

کاش خوابم نبرده بود. کارهام خیلی مونده و این حرف ها به خاطر همینه. اما این بار رو قبول کن نتونستی. برای تونستن ِدوباره.

  • مارکر زرد

آدمی به دونستن محکومه عزیزم. تق. ختم جلسه.

  • مارکر زرد