مارکر زرد

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

این چه غمیه توی زمین ریختن تیله ها؟

  • مارکر زرد

توانستم بیدار شوم. با عجله به پایین میروم. سرم را بالا میگیرم و به ماه خیره میشوم. سال تحویل میشود. برمیگردم بالا.

روی تخت نشسته ام. ابراهیم منصفی میخواند. آی قرص نعنا پرپروک... زانوانم را بغل کرده ام. صفحه گوشی روشن میشود.

درخواستم را قبول کردند. حضور در یک محیط ناآشنا جدید گرچه ترسناک است، اما خوشحالم.

خسته ام. خیلی خیلی خسته. میتوانم و خیلی وقت ها هم نمیتوانم. وقتی به خانه میرسم جان هیچ کاری ندارم. اما خوشحالم.

سوار اتوبوس میشویم. اگر یک هفته دیرتر به این سفر میرفتیم، میتوانستم راجع به آن هفته بنویسم، چطور دیوانه شدم!

جنگل بارانی میشود. مه دنبالمان می‌آید. ناهار میخوریم. مه ما را میبلعد. سر راه زرشک وحشی میخوریم. زبانمان بنفش شده و گس. آویشن تازه پیدا کرده ام. برای مامان چیده ام. زمین میخورم و آویشن ها گلی میشود. کف کفشمان کاه گل درست شده و پاهایمان هر کدام یک تن وزن دارد. به مقصد که میرسیم باران شدید تر میشود. هوا سرد است. لباس هایمان خیس و کم. جا نداریم. منظره زیباست و هوا عالی. 

میپرسد خب، برنامه ات برای بعد از تابستان چیست؟ و من حواسم نیست به خواسته یک ماه پیشم رسیده ام.

این روز ها خسته ام. کتاب هایم نخوانده مانده، آدم های مهمی را ندیده ام یا کم دیده ام. از دانشگاه دورم. درس هایم تلنبار شده. شکست خورده و پیروز شده ام. نتوانسته و توانسته ام. خسته و خوشحالم.

میپرسد خوش گذشت؟ جوابش را نمیدهم. بعدا فکر میکنم خوش گذشت. خوش به معنی ای که حالا شاید بهتر بدانی.

خسته در راه برگشت به خانه ام. به آینده فکر میکنم. نگران و امیدوار. یاد گذشته میوفتم. چه زود یادم رفته بود؟ مگر همین را نمیخواستم؟ به حال فکر میکنم و لبخند میزنم. دو دقیقه باقی مانده تا خانه را با دل ِآرام میروم.

پنجشنبه است و کتابخانه ی مدرسه ام. بچه ها درس میخوانند و من به کار هایم میرسم. تا دو سانتی متر پایین خط رویش موی سرم کار نکرده دارم. تنظیمات رندر را انجام میدهم و لپ تاپ را میگذارم تا رندر بگیرد. غروب شده و من گذر زمان را هیچ نفهمیدم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. آسمان اینجا عجیب قشنگ میشود. به میز ها و بچه ها نگاه میکنم. به صفحه لپ تاپ نگاه میکنم. فکر میکنم آدم آرزو ها و خواسته های دیروزش را قبل از آنکه به آن برسد فراموش میکند. آسمان اما یادش میماند. لبخند میزنم.

به گذشتن فکر میکنم. به آرامش. به مارکر ۱۷ ساله. به بخشیدن

خودم را بیشتر شخم میزنم. دست خودم را بیشتر میگیرم. تا وقتی نمیدانی چه چیز نداری، فایده ای ندارد. صلح، سالهاست نداشتمش. رنگ سفیدش گاهی پیداست. لبخند میزنم.

میدوم. نه با تمام نفس اما دارم میدوم.

چند ساعت به تحویل مانده. میخواهم برای خودش از آینده بنویسم.

  • مارکر زرد

عصبانی ام. ناچارم. نگرانم. ناامید و امیدوارم. دنیا را در اوج زیبایی جای زندگی نمیبینم.

از کوچه داخل خیابان یکطرفه میپیچم. شب و تاریک است. دو سمت خیابان تنگ ماشین پارک شده و آن را تنگ تر کرده است. موتوری با سرعت و در جهت خلاف می‌آید. این چندمین بار است. خدا لعنتتان کند!!! محکم میگویم. یکجوری که دلم میلرزد، میترسد و بعد میگیرد. حرفم را از خدا پس میگیرم.

صبح که بیدار میشوم خبرش را میخوانم. برای لحظه ای میخواهم دنیا را بالا بیاورم. این یک نوع دیگر از غم است که تجربه میکنم.

استوری یکی از بچه ها باز میشود. چتش با یکی از همکلاسی های دبستان است. به عکس اضافه کرده است کاش هیچ وقت توی آن پرواز نبودی. دلم بیشتر آشوب میشود.

برای من که حالم از سیاست به هم میخورد چک کردن هر روزه کانال های خبری اتفاق جدید و غریبیست. صبح خبر سقوط هواپیمایی را میخوانم. یک فیلم دارد. دلم آشوب میشود.

سوار تاکسی میشوم. هوا زود تاریک میشود. راننده یک پیرمرد است که از زندگی اش میگوید. اگر میتوانستم دست می انداختم و خودم را خفه میکردم. همانجا. اما نمیتوانم. پس بدون دست خودم را خفه میکنم.

راننده تاکسی میپرسد پیاده میشوید؟ بین این ها؟ چاره ای ندارم. پیاده میشوم و به سمت در راه میوفتم. در اصلی دانشگاه را با زنجیر بسته اند. یک نفر سر موتور سوار ها داد میزند که چطور بایستند. به سمت یک در دیگر راه میوفتم. این ماشین های سیاه حس خفگی به آدم میدهد.

استرالیا دارد در آتش میسوزد. جنگل ها. حیواناتی که گناهشان آدم نبودن است.

پیاده به یک دو راهی رسیده ام. گوگل مپ میگوید کدام را بروم. اشتباه نشان داده است. بغض توی شب سنگین تر است. وقتی خودت انتظارش را نداشته باشی شکننده تر.

وقت خداحافظی است. دم رفتنش سعی میکردیم بیشتر جمع شویم. از او میپرسد کی وقت دارد تا راجع به نامه زدن به دانشگاه های هدفش سوال بپرسد. توی دلم خالی میشود. برایش خوشحالم. اما ناراحتم.

صبح رئیسم گفت بالا کار کنم. پشت سیستم کناری خودش مشغول ام. بابا زنگ میزند. اتاق کوچک است. گوشی را بر میدارم و سنگین میپرسد کجا هستم. چطور؟ آشفته میگوید باباجی حالش خوب نیست. ناخودآگاه میپرسم یعنی چه؟ گریه میکند. تلفن را قطع میکنم. نمیدانم چه کار کنم. اتاق خیلی کوچک است و من تماما میلرزم. پله ها را پایین میدوم. حیاط شلوغ است. به سمت در مید‌وم. سرم را پایین میگیرم. کمی میایستم، این پا و آن پا میکنم و میروم بالا. اتاق خیلی کوچک است.

راننده تاکسی جوان است. آنقدر که خجالت میکشم به او بگویم من را جلوی دانشگاه پیاده کند. یک نفر از پشت به ماشینش میکوبد. کلافه و آرام پیاده میشود.

یکی یکی اسم ایستگاه ها را نگاه میکنم.لحظه ای چشم هایش را قرمز میبینم. دیشب خوب نخوابیده. امیدوارم چشم های من قرمز نباشد.

میخندیم. میخندیم. میخندیم.

سرم را بالا میگیرم. رو به خورشید چشم هایم را باز میکنم. یادم نیست چه گفتم. افتاب از میان برگ ها میدرخشد.

تق تق تق

این برای چیست؟ میپرسد.

سیل آمده. مامان بزرگ میگوید آب کافر است. چیزی از هیچ چیز باقی نمانده. هوا سرد است.

 

  • مارکر زرد