مارکر زرد

عصبانی ام. ناچارم. نگرانم. ناامید و امیدوارم. دنیا را در اوج زیبایی جای زندگی نمیبینم.

از کوچه داخل خیابان یکطرفه میپیچم. شب و تاریک است. دو سمت خیابان تنگ ماشین پارک شده و آن را تنگ تر کرده است. موتوری با سرعت و در جهت خلاف می‌آید. این چندمین بار است. خدا لعنتتان کند!!! محکم میگویم. یکجوری که دلم میلرزد، میترسد و بعد میگیرد. حرفم را از خدا پس میگیرم.

صبح که بیدار میشوم خبرش را میخوانم. برای لحظه ای میخواهم دنیا را بالا بیاورم. این یک نوع دیگر از غم است که تجربه میکنم.

استوری یکی از بچه ها باز میشود. چتش با یکی از همکلاسی های دبستان است. به عکس اضافه کرده است کاش هیچ وقت توی آن پرواز نبودی. دلم بیشتر آشوب میشود.

برای من که حالم از سیاست به هم میخورد چک کردن هر روزه کانال های خبری اتفاق جدید و غریبیست. صبح خبر سقوط هواپیمایی را میخوانم. یک فیلم دارد. دلم آشوب میشود.

سوار تاکسی میشوم. هوا زود تاریک میشود. راننده یک پیرمرد است که از زندگی اش میگوید. اگر میتوانستم دست می انداختم و خودم را خفه میکردم. همانجا. اما نمیتوانم. پس بدون دست خودم را خفه میکنم.

راننده تاکسی میپرسد پیاده میشوید؟ بین این ها؟ چاره ای ندارم. پیاده میشوم و به سمت در راه میوفتم. در اصلی دانشگاه را با زنجیر بسته اند. یک نفر سر موتور سوار ها داد میزند که چطور بایستند. به سمت یک در دیگر راه میوفتم. این ماشین های سیاه حس خفگی به آدم میدهد.

استرالیا دارد در آتش میسوزد. جنگل ها. حیواناتی که گناهشان آدم نبودن است.

پیاده به یک دو راهی رسیده ام. گوگل مپ میگوید کدام را بروم. اشتباه نشان داده است. بغض توی شب سنگین تر است. وقتی خودت انتظارش را نداشته باشی شکننده تر.

وقت خداحافظی است. دم رفتنش سعی میکردیم بیشتر جمع شویم. از او میپرسد کی وقت دارد تا راجع به نامه زدن به دانشگاه های هدفش سوال بپرسد. توی دلم خالی میشود. برایش خوشحالم. اما ناراحتم.

صبح رئیسم گفت بالا کار کنم. پشت سیستم کناری خودش مشغول ام. بابا زنگ میزند. اتاق کوچک است. گوشی را بر میدارم و سنگین میپرسد کجا هستم. چطور؟ آشفته میگوید باباجی حالش خوب نیست. ناخودآگاه میپرسم یعنی چه؟ گریه میکند. تلفن را قطع میکنم. نمیدانم چه کار کنم. اتاق خیلی کوچک است و من تماما میلرزم. پله ها را پایین میدوم. حیاط شلوغ است. به سمت در مید‌وم. سرم را پایین میگیرم. کمی میایستم، این پا و آن پا میکنم و میروم بالا. اتاق خیلی کوچک است.

راننده تاکسی جوان است. آنقدر که خجالت میکشم به او بگویم من را جلوی دانشگاه پیاده کند. یک نفر از پشت به ماشینش میکوبد. کلافه و آرام پیاده میشود.

یکی یکی اسم ایستگاه ها را نگاه میکنم.لحظه ای چشم هایش را قرمز میبینم. دیشب خوب نخوابیده. امیدوارم چشم های من قرمز نباشد.

میخندیم. میخندیم. میخندیم.

سرم را بالا میگیرم. رو به خورشید چشم هایم را باز میکنم. یادم نیست چه گفتم. افتاب از میان برگ ها میدرخشد.

تق تق تق

این برای چیست؟ میپرسد.

سیل آمده. مامان بزرگ میگوید آب کافر است. چیزی از هیچ چیز باقی نمانده. هوا سرد است.

 

  • مارکر زرد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">