مارکر زرد

وقتی رسیدیم مامان داد میزد ، دایی داد میزد ، همه دنیا داد میزد . غیر خودش . آدما اینطوری میرن . سرشونو میذارن آروم میمیرن . بعد همه دنیا داد میزنن . منتها انقدر که آروم مرده بود صدای داد ما به هیچ کجا نرسید . من دادم نیومد . میگفتن تموم شده . مامان اومد رو صورتشو پس کرد گفت ببین چقدر آروم خوابیده ؟ آروم خوابیده بود . ولی نه مثل قبل . بابا بزرگ عادت داشت سرشو صاف میذاشت . اصلا عادت داشت همه چیشو صاف میذاشت . ساعتش ، پیرهنش ، شلوارش ... وقتی میخوابید هم سرش رو صاف میذاشت . حالا خم شده بود . سر اذان ظهر رفته بود . مامان بزرگ میگه یهو سرش افتاد . مامان بزرگ اومد یه کیسه دارو داد بهم گفت مال باباس . برو بذار جایی که فقط خودت بدونی . رفتم گذاشتم تو کیفم . سرمش هم جلو چشم بود ، اون رو هم . فرش اتاقش رو صاف کردیم صندلی ها رو جا به جا کردیم ، گارد تخت رو باز کردیم ، لباساش رو جمع کردیم ، عصاش رو گذاشتیم تو ایوون ، اعلامیه چاپ کردیم ، عکسش رو چاپ کردیم ، کنارش نوار مشکی زدیم قاب کردیم ، شمع مشکی گرفتیم ، حلوا درست کردیم ، خرما گرفتیم ، گریه کردیم گریه کردیم گریه کردیم ... 

چرا انقدر زود اعلامیه چاپ میکنن ؟ چرا وقتی صفحه آخر شناسنامه رو کپی میگیری هیچ کس ناراحت نمیشه ؟

بوی حلوا که بلند شد ، شمعا روشن بود ، خرما ها اماده بود ، صدای قرآن تو خونه پیچیده بود ، لباس مشکی پوشیده بودیم ، ساعت حدودا پنج بود . نفهمیدیم چی شد ساعت هشت شد . نشسته بودم تو اتاقش ، گفتن پاشید ماشین اومد . کیسه مشکی زیپ دار رو که دیدم هم باورم نشد. میشه مگه ؟ قرارمون نبود اینطوری از این خونه بره . وقتی خوابیده بود رو تخت هی نگاش کردم نفس بکشه . آخه خوابیده بود قبلا هم . ولی قبلا به نفس کشیدنش نگاه نکرده بودم . بردنش . پنج طبقه رو لا اله الا الله گفتن و بردن و سوار ماشین کردن . مامان بزرگ هیچی پاش نکرده بود اومده بود بیرون . اذان مغرب میگفتن . روی در خونه هم خش افتاده . حتما تخت اورژانس گرفته بهش .

  • مارکر زرد