مارکر زرد

دسته کلیدم را گم کرده‌ام و حتی نمیدانم کی و چطور ممکن است اتفاق افتاده باشد. اتفاق جدیدی‌ست. نه که خیلی هم حواس جمع باشم اما دسته کلیدم چیز مهمی بود. مهم تر از کلیدهای گم شده و قفلی که حالا باید عوض شود، سه تا جاکلیدی بود که عمرشان چند سال و عمقشان بیشتر بود. آدم باید بیشتر حواسش را به جاکلیدی هایش بدهد.

بابا میپرسد “خوبی؟” خوبم. “نه واقعا روبه‌راهی؟ یعنی اتفاقی نیوفتاده؟ چیزی عوض نشده تو زندگیت؟” متوجه حرفش هستم اما واقعا خوبم. رو به راه هم شاید. خوب نبودن خودم را بلدم. ممکن است حواسم جمع و جور نباشد اما خوبم. مقصد اسنپ را اشتباه وارد میکنم. اشتباه های تایپی خطرناکی میکنم. اسم آدم ها را فراموش میکنم. کارهایم را فراموش میکنم و موس لپ تاپ را جا میگذارم. وسط حرف هایم لال میشوم و به طرز اعصاب خردکنی خنگ. اما جواب سوال بابا هنوز هم همان است.

با زوایای تیره و تار خودم رو به رو میشوم. در من یک هیولای بزرگ وحشی زندگی میکند. باید ببندمش. شاید از بیست سالگی به بعد همین باشد. بابا میگفت از بیست تا بیست و پنج کلی فرق میکنی. حرفش را چندان قبول نداشتم. آدم با خودش فکر میکند شناختن خود آنقدر ها هم سخت نیست. چطور میشود چیزی را راجع به خودت ندانی؟ بعد یکدفعه یکجایی میبینی واو! این کره خر وحشی ای که رو به رویت نشسته در واقع روبه رویت نیست. خودت هستی. بعد باید یادبگیری چطور افسارش را نگه داری. باید شبیه چیزی مثل قلق ماشین نو را یادگرفتن باشد، نه؟ اما بیست سال دیر نیست؟ کاش با خودم مهربان تر بودم. حس میکنم با آدمی قهر بوده‌ام و حالا بعد از این همه وقت فاصله، چیز هایی هست که راجع بهش نمیدانم.

اینجای بزرگ شدن قشنگ است. گیر و گور های لعنتی خودت و آدم های دورت را میشناسی. یا آنها را قبول میکنی و یا کنارمیگذاری. آدم ها را، یا گیر و گور ها را. بعد تو میمانی و آدم هایی که آنها را بلدی. یادم نیست کجا میگفت مثل زندگی توی یک خانه است. زمان که میگذرد میفهمی کدام سنگ لق است. در هارا کی باید روغن بزنی و کجای خانه مشکل دارد. اما آدم خانه اش را چون خانه خودش است دوست دارد. با همه ترک های روی دیوارش. کاشکی. بعدا برایت میگویم. خودش کلی مفصل است.

اگر تقویمی که میخواستمش اتفاق بیوفتد، شانزده سال مانده. تازه فلانی آنروز میگفت از حالا به بعدش تند میگذرد. پرسیدم یعنی تا به حالایش آرام گذشته مثلا؟ باز گفت از اینجا به بعدش سریع میگذرد. اصلا نمیفهمی.

راست میگوید. بیشتر اوقات فکر میکنم چیزهایی هست که نمیفهمم. و نمیدانم بقیه از کجا میفهمند. لعنتی. باز مثل کلاس مثلثات دوم دبیرستان.

  • مارکر زرد