مارکر زرد

دنیا برای زندگی خوب است. برای ما که ناچاریم زیباست. هیجان انگیز و ارزشمند است. کافی است. اما برای به وجود آمدن هنوز هم کافی نیست. روزی اگر یک دلیل کافی برای به وجود آمدن پیدا کردم، برای فرزندم میگویم لبخند ها چقدر اتفاق مهمی هستند. یادش میدهم بیشتر بخندد. بزرگتر بخندد. برود لبخند کسانی را که دوستشان دارد یادبگیرد. صدای خنده شان را بشناسد. بداند لبخندشان تا گوشه ی کدام دندانشان طول میکشد. گوشه لبشان تا کجا بالا میرود. چروک کنار چشم ها و لب هایشان را حفظ کند. برود برای کسی که دوستش دارد بخندد. بلند بخندد. آرام بخندد. از آن لبخند های مکث دارد. توی چشم هایش لبخند خودش را تماشا کند و او را بخنداند. بعد نگاه کند کجای خنده اش نفس میکشد. با چه چیز بلند میخندد. سرش را تا کجا عقب میبرد.

در راه برگشت لبخند آدم های مترو را نگاه کند. دستفروش ها، پسربچه هایی که از مدرسه برمیگردند، دختر بچه ها با آن کیف های شل و لباس های چروک، رهگذری که به آدم پشت خط لبخند میزند. راننده تاکسی خوش اخلاق، دوست قدیمی ای که وسط خیابان میبیند. لبخند تمامی شان را ببیند. آن چیز منحصر به فرد لبخند هر کسی را کشف کند. و اگر پرسید این چیز ها چه اهمیتی دارند؟ برایش میگویم یک شب از نیمه های اردیبهشت، بعد از کار و باد و باران و آفتاب و دوباره باران، وقتی از دفتر برمیگشتم فکر کردم چیز مهمی را گم کرده ام. میدانی چه بود؟

ماسک. ماسکم را فراموش کرده بودم. و بعد لبخندش را تماشا میکنم.

  • مارکر زرد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">