مارکر زرد

اگر قبلا حواسم بود، یه پست میذاشتم که حالا در صد و بیست و یکمین پست، بیست و یکمین تولدم رو ثبت کنم.

+کلمه ها دارن تکراری میشن. باید حرف ها جدید یاد بگیرم. چشم های آدم همیشه باهاش نیست.

++ یادت باشه.


  • مارکر زرد
بعد من زانوانم بغل گرفته بودم، سرم را کج، به قله‌ی در آغوش گرفته ام تکیه داده بودم و نگاه میکردم. در دنیایی که ساخته بودم نه انقدر دور و نه انقدر محو بود. منتظر ماندم. نگاه کردم. گوش دادم. حرف زدم و تمام شد. یا شاید هم نشد. ساعت ها گذشت و نگذشت. فرصت ما محدود است. نمیتوانم راه بیوفتم. همه چیز از هم میپاشد. خاصیتش همین است. رمزگشایی این نوشته باشد برای وقتی دیگر. شاید.
  • مارکر زرد
"you lose some body. its not a process." این جمله رو استاد در جواب کسی که اصرار داشت لاست  ing میگیره گفت. ولی من فکر میکنم ایت ایز ا پراسس. اینطور نیست که یک روز صبح یا حوالی ظهر دلگیر تابستون متوجه بشی فلانی رو از دست دادی. مگر اینکه از دست دادن کسی به معنی مردنش باشه. هیچ وقت کسی بهت زنگ نمیزنه و بگه هی! منو از دست دادی. اما آدم ها مداما بهت یادآوری میکنن که هی! داری از دستم میدی. ما فقط نمیفهمیم. شاید درست هم همین باشه. و بعد یک روز صبح یا حوالی ظهر دلگیر تابستون متوجه میشیم فلانی رو از دست دادیم. حالا تو هرچقدر بپرسی کی و چطور؟ من نمیدونم چی باید بگم. شاید یک چهارشنبه توی تاکسی. شاید هم یک جمعه وقتی چهارزانو روی تخت نشسته بودم. یا یک چهارشنبه شب. یا یک چهارشنبه دیگه. چند چهارشنبه دیگه باید تموم شه؟
از من اگر بپرسی از دست دادن تو یک روز اتفاق نمی‌افته. به مقدار کافی چهارشنبه و جمعه و روزهای دیگه ای رو سر میبره. قطره قطره خون. چکه چکه اتفاق می‌افته. از من اگر بپرسی.
  • مارکر زرد
این ترس تا کجا با میاد؟ ول کن دستش رو. بهش نگو کجا میری. بذار پشت سرت بمونه و حتی اگر زمین خوردی، دستش رو نگیر. آدمی رو که ترس از جا بلندش کنه ...
  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد

گاهی، مثل حالا، اونقدر سنگینه که حس میکنم اگر شروع کنم به راه رفتن و از پشت سر صدام کنی، وقتی که به سمتت برمیگردم، تعادلم به هم میخوره و با سر به زمین میخورم. بسکه سرم سنگینه. دقیقا همینطور خنده دار و احمقانه.

چطور جمله ساختن رو فراموش میکنی؟ حرف های اضافه مثل یه کاسه پیچ اضافه ای میمونه که معلم حرفه و فن دبیرستان میگفت یا شاید هم بابام. بعد از بستن موتور پیکان. میریختن پشت شوفاژ برای ساعت بعد. پشت شوفاژ اینجا جای پیچ نداره. ساعت بعد هم خودمونیم.

فعل جمله ها گم میشن. فرار میکنن. یا شاید جرئت نوشتنش رو نداریم. میترسیم نقطه بذاریم.

برای این میگم که بفهمی چی نوشتی. تو ماشین بودیم. سر سه راهی. وقت تصمیمه

  • مارکر زرد
اجازه نمیداد. از صدای مضراب فرار میکرد.
  • مارکر زرد

برای هیچ کس مینویسم.

عزیز دلم، میتوانی به اندازه یک نامه عزیز دلم باشی؟ عزیزم، عجب کلمه بداندازه ای است. کسی که عزیز آدم است بزرگتر از این حرف هاست که بشود با یک کلمه او را صدا زد. جادارترین کلمه شاید اسمش باشد. شاید هم نه. کلمه ها خیلی کوچک‌اند، مگر دست معروفی افتاده‌باشند و یا سعدی با آنها شعر گفته‌باشد. بعد هم یکی شعر را خوانده‌باشد. آن‌وقت تمام بار حرف می‌افتد روی دوش لحن ادای کلمه. عاقبت... . روی تک‌تک حرف‌هایش سنگینی میکند. چی؟ بعدا شاید برایت بگویم. اما همیشه دلم میخواسته یک نامه برای کسی بنویسم و آن را اینطور شروع کنم. عزیز دلم، حالا که برایت مینویسم ...

حالا که برایت مینویسم هیچ وقت خاصی نیست. همه‌چیز مثل قبل است. انگار تعطیلات آخر هفته را از سر گذرانده‌ باشیم و نه اینکه امروز شانزده فروردین باشد. نود و هفت هم گذشته. تو که میدانی این یعنی چه؟

سال‌های گذشته به لیست بلند بالای شماره‌های سیو شده‌ام تبریک سال نو میگفتم. برای تک‌تک‌شان، جداجدا آرزوی روزهای خوب میکردم. فکرمیکردم آدم توی این دنیا هیچ‌کار که نتواند انجام دهد، حداقل میتواند لبخند به‌وجودبیاورد. تبریک عیدی که اول آن اسمت باشد، از آدمی که انتظارش را نداری. سال گذشته برای چند نفری پیام ندادم. تصورش را بکن این نوروز که این کار را جز برای چند نفر اصلا انجام‌ندادم، با نداشتن چه لبخند هایی سالم را شروع کرده‌ام. فکرمیکنی کسی متوجه‌ شده‌ باشد؟ امیدوارم اینطور نباشد.

مادربزرگ چندسال است میگوید این‌ها همه بلاست. تقصیر خودمان است. همه مشکل ما از همین باورنکردن است. بعد هم گفت آب کافر است. داشتم برایش میشمردم. از صدای آژیر آتشنشانی شروع شد وقتی در آتلیه نشسته‌بودیم. یا شاید قبل‌تر. از اشک های یاسی سر کلاس. میگفت فامیلشان برنگشته‌است. یا شاید هم قبل‌تر. خیلی قبل.

راستی عزیزم، باید باور کنیم. خیلی چیز هارا. چطور فکرکردن از به‌زبان‌آوردن آسان‌تر است؟ انگار با کلمات فکر نمیکنیم. همان را بخواهی به‌زبان‌بیاوری در جمله دوم خفه میشوی. فکرهایت قایم میشوند و نیمه‌شب دوباره سراغت می‌آیند. یا توی اتوبوس و مترو، یا هر جا که راه میروی. یا وقتی ساده‌ترین کار روزمره را انجام‌ میدهی، یک‌دفعه مسواک توی دستت شل میشود.

خیلی قبل از کاسه‌ای نوشته‌بودم که آدم‌ها دستشان میگیرند و هر جا میروند کمی از آن را میریزند. اینطور همه‌جا، جامیمانند و یک روز کاسه خالی میشود. آن وقت‌ها شهر انقدر بزرگ نبود. برای پیدا کردن جایی که اثری از خودم نباشد نهایتا باید یک ایستگاه دیگر سوار میشدم یا تا خانه را تاکسی مینشستم. اما حالا شهر بزرگ شده. عجیب هم بی در و پیکر.

عزیزم، از باورکردن میگفتم. سخت‌ترین قسمت هر تغییری شاید آن جاییست که باید باور کنی. امید بزرگترین دشمن آدم و مهربان ترینشان است. یا شاید هم دشمن نه، اما دوست احمقی است. اخوان میگوید" هیچیم و چیزی کم. ما نیستیم از اهل این عالم که میبینید. از اهل عالم های دیگر هم." پشت این شعر داستان دیگری هست. اما باید باورکنیم از اهل همین عالم لعنتی هستیم. و چیزی کم. یعنی میگویم... میدانی که؟

دیگر اگر بخواهم برایت بگویم، اتفاق‌های زیادی افتاده‌است. اما زیاد بحث‌برانگیز نیستند. میخواهم برایت بگویم که فکر نکنی بیست و یکمین سال از زندگی سر همین چیزها رفته‌است. اما اتفاق همیشه می‌افتد. اولین‌ها و آخرین‌ها می آیند و میروند. مثل همین اولین تصادفی که کردیم. آدم پیش‌پا افتاده‌ترین چیزهای زندگی را بلد نیست و نمیداند. از واریز وجه به حساب غیر قابل برداشت تا اینکه ماشین را کجا باید درست کرد. من هنوز هم یادنگرفته ام وقتی کسی حالش خوب نیست برایش چه کار میتوانم بکنم. آن کسی که گفته خواستن توانستن است، گمانم میخواسته بمیرد. تازه آن هم فکر نکنم حالا راحت باشد. توهم یکی از بزرگترین خطرهای زندگی‌ست. توهم اینکه میدانی. توهم اینکه فهمیده‌ای. استاد میگفت برنارد شاو میگوید بالاترین مسئله در ارتباط، توهم برقراری ارتباط است. الان فکر میکنی فهمیدن این جمله انقدرها هم شاخ غول نیست که شکستنش سخت باشد. اما خود این هم توهم است. دفعه بعدی که داری سر کسی داد میکشی، من هم سرت داد میکشم که اها! دیدی نفهمیدی؟ نصف این داستان‌ها سر برقرارنشدن ارتباط است. سر نفهمیدن یا بهتر بگویم، اینکه فکر میکنی فهمیده‌ای. حالا یکبار دیگر برایت میگویم دنیا عجب بازی کثیفی راه‌انداخته. سخت و آسان را هم درست نشناخته‌ایم.

ما حتی نامه نوشتن را هم بلد نیستیم. نامه را اینطور تمام نمیکنند. اما عزیزم، خوبم. خوب بودن را باید یادگرفت. همان که گفتم. اول باید باور کنیم. چه چیزی را؟ برایت میگویم.

  • مارکر زرد

29 اسفند توی اتوبوس که نشسته بودم یکی از کانال های تلگرامی آهنگ "بهار" ِ مارتیک رو آپ کرد. آهنگ شادی بود. همیشه گفتم، صدا چیز عجیبیه. وسط غصه دم عید که نمیدونم چطور هر سال دامنمون رو میگیره، آهنگ جالبی بود.

یک فروردین خونه مادربزرگ نشسته بودم و اینستا رو بالا پایین میکردم. مارتیک دوباره تکه ای از آهنگ رو خونده بود و فیلم گرفته بود و با این پست، سال نو رو تبریک گفته بود. غمگین ترین تبریکی بود که شنیده بودم. صدا، چیز عجیبیه.

دیگه آهنگ شادی نبود.

  • مارکر زرد

مرد آهنگ شادی میزد، دختر کوچکتر به زبان محلی چیزی میخوند و دختر ده-یازده ساله ای میرقصید. بی لبخند، یا هر حالت دیگری. این غمگین ترین صحنه 29 اسفند 97 بود.

  • مارکر زرد