مارکر زرد

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
بازی چه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم یک یک باز

+ خیام
  • مارکر زرد

پس چرا هجده سالگیم یهو بال در نیوردم ؟ یا دمی شاخی چیزی :/

ای بابا :|

مرسی از همه هجده سالگیایی که تموم میشن . مرسی که انقدر زود گذشتی . مرسی که دیگه بر نمیگردی .

٢٧ خرداد ٩٥

  • مارکر زرد

از غمگین ترین اتفاقات این ماه این بود که خسته و له از آخرین امتحان نهایی زندگیمان برمیگشتیم ، مشروط بر اینکه همین آخریِ لعنتی ِ ای تف بر این زندگی را نیوفتاده باشم ، که دو نفر از پشت سر گفتند " کوچولو ها مشقاتونو نوشتید اومدید بیرون ؟ " گذشته از اینکه متاسفانه ما دیگر در این حد هم کوچولو نیستیم ، جای غصه دار ماجرا این بود که انتظار ما دو پسر ١٨-١٩ ساله بود که از بزرگی صرفا به مشق ننوشتنش رسیده اند . اما وقتی از ما گذشتند و جلو رفتند ، با دو پسر بیست و چند ساله مواجه شدیم که از بزرگی فقط به ابعادش رسیده بودند . که از همین جا بر میگردیم به نقطه ، ای تف بر این زندگی  .


  • مارکر زرد

انتقام ما رو از زمان کی میگیره ؟

  • مارکر زرد

بدبختی آدم ها همیشه در ماشین ها به هم گره میخورد . مثل راننده دیشبی که در ترافیک همیشگی خیابان کوفتی ما گیر کرده بود و نمیتوانست بچه اش را به دکتر برساند و صدای زنی که از توی گوشی هم ناچار بود . یا راننده امشبی که دوبار صدایش کردم تا آرام گفت ، برویم .

ما هم که خودت خوب میدانی . یا شاید هم آنقدر خوب نه . همین که نیستی ...

  • مارکر زرد

روی عرش سیر میکند یک سره . خودش نه ، دماغش . به فلک رسیده بسکه بالا گرفته . گفتم گاهی بیاور پایین دستمالی بکش رویش . نوک دماغت یخ نمیزند ان بالا ؟ اصلا آمدیم و خدا قلقکش آمد زد کمر دماغت را شکست . نه دید و نه شنید . داشت نوک دماغش را نگاه میکرد و بلند بلند میگفت چقدر بالا ! ما هم از این پایین نگاه میکردیم که مگر میشود دماغ انقد بالا ؟

یک روز گفتیم ببین ، اینطور که بالا گرفته ای چشم هایت راست ِ هدف کفتر جماعت است ها . نگی نگفتیم . گفتیم که بعدا اگر کفتری امد رد شد و چیز شد ، دماغش را نکند توی چشم ما . باز هم ندید و نشنید . همینطور دماغ بالا راهش را گرفت و رفت . کفتر ها هم همان اطراف .

  • مارکر زرد

در نور شب میرقصید . میشنیدم از دردی میخوانَد که اینطور سوزانده بود دامنش را . زنی رقاصه بود که عاشق شده بود . عهد کرده بود آنقدر برقصد که تمام شود . دست دراز کردم که دست هایش را بگیرم ، پیچید و بالا رفت ، در تاریکی .

شاخه عود تمام شد و بوی مرگش اتاق را گرفته بود . هنوز به دنبال چین دامنش بودم که در تاریکی گم شده بود . زنی رقاصه بود که عاشق شده بود . دفعه پیش بچه ای بود که از باران سر ذوق آمده است . فردا شب پیر مردی که زیر نور زرد چراغ خواب کتاب میخواند ، شاید .

  • مارکر زرد

سالی را یادم نیست که ماندنت را دعا نکرده باشم . من هر تحویل سالم را خرج تو کرده ام و آخر نماندی . امسال نمیخواهم حتی برگشتنت را دعا کنم ، که تو قبلتر از اینها رفته بودی .

+ ١.فروردین.٩٥

  • مارکر زرد

فروشگاهی هست که صندوق دارش یک پیرمرد جوان است . با موهای سفید و عینک ته استکانی و کت شلوار ، آرام و شمرده عدد ها را تکرار میکند و وارد ماشین حساب میکند و انگار که دکمه ضربش خراب باشد ، دانه دانه جمع میکند . یک میز چوبی قهوه ای دارد که زیر شیشه اش را پر از کاغذ هایی کرده که زرد شده اند ، از همان کاغذ های زرد دفترهای خط دار خانه مادربزرگ که بوی خاک گرفته اند ، و رویشان را با خودکار آبی و قرمز پر از شعر کرده . با همان خطی که توی دفتر تلفن مادر بزرگ هم هست . 

مامان در میان شعر ها دنبال شعری بود که پیدایش نمیکرد . آخر هم پرسید " آنان که حسین را خدا میپندارند " ادامه اش را پیرمرد صندوق دار خواند : " کفرش به کنار ، عجب خدایی دارند " و سرش را پایین انداخت .

وقتی بیرون میرفتیم ، چشم هایش پر از اشک بود .

  • مارکر زرد