مارکر زرد

بدترین قسمت بودن آدما نبودنشونه که یه روز بالاخره پیش میاد

  • مارکر زرد
قسمت سخت زندگی اونجاست که باید سعی کنی خودت خودتو نابود نکنی . بقیش که بیرون از مغزت اتفاق میوفته ...
  • مارکر زرد
باید یه سوراخ ایجاد کنم اونور مغزم که بشه حرفام از اینورش بریزه بیرون .
  • مارکر زرد

 دی ماه سال 95..

آخرین هفته ها از اولین ترم رشته و دانشگاهی که آرزویش را داشته ام . تصمیم گرفته ام این خراب شده را که نمیدانم چطور شد انقدر خراب شد دوباره راه بیندازم . دست های لال شده ام را به صدای کیبرد دوباره عادت بدهم و به چیدن دانه دانه حرف ها که اتفاق ها را آنطور که من بخواهم نشان دهد . میخواهم برگردم به دنیایی که یک مارکر زرد ناشناس بودم .

این روزها وسط آرزوی دیروزم ایستاده ام . خوشحال و خسته . اما نداشته هایم هنوز درد دارند . گاهی بیشتر گاهی کمتر . همین درد گاهی میریزد تو شب هایی که به خانه برمیگردم .  راستش را بخواهید دیگر توانایی پنهان کردنش را ندارم . در پنهان کاری ضعیف شده ام . خیلی زیاد !

روز ها سریع میگذرند و فرصت ها سریع تمام میشوند . آدم ها سریع آشنا میشوند و میگذرند ، دلم زیاد تنگ میشود و من را تا مرز خفگی میبرد . دست هایش را حلقه میکند دورمغزم و نمیگذارد زندگی کنم . خفگی مغزی! میدانید چه میگویم ؟ مغزت راه رفت و آمدش گیر میکند .

حرف ها آنقدر زیاد است که نزدنش راحت تر است . کاش یادم نرود .

  • مارکر زرد

دنیا کوچیکه . محدوده ی خیابون انقلاب از همه جای دنیا کوچیک تر :| بساطیه

  • مارکر زرد
همون کسی که همیشه بود ، ولی نبود . از اون طرف قضیه میگم . یه بودنه خوب و کامل و یه نبودن از نوع دیده نشدن .
  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد
نشسته ای در خانه و من میدانم که جایت اینجا نیست . این حس خوب امنیت ، این بودنت جایش اینجا نیست . نشسته ای و من میدانم باید بروی . باید امشب هم لعنتی ترین نداشته من باشی . نشسته ای روبه روی من و من خوب میدانم چطور از من گذشته ای . که چطور نبوده ای . که چطور نیستی . که چطور برای من نیستی ! کاش نیامده بودی . ننشسته بودی . کاش اینطور نبودیم .
  • مارکر زرد
داشتم میگفتم انقدر سیگار میکشی تا آخر ترم دور از جان خفه میشوی . گفتم پدر بزرگ من هم جوان که بود میکشید . میگویند یک روز گفت از مکه که برگردد دیگر نمیکشد و نکشید . حالا هم زنده است .
بحث ادامه پیدا کرد درباره سیگار و دود سیگار و خفه مان کردی و فلان . که حقیقت تالاپی خورد توی سرم . پدر بزرگ زنده نیست .
  • مارکر زرد

از لذت هایی که مامان بردنش را بلد نیست ، قبول نکردن ترس است . یعنی مامان هیچ وقت نتوانسته ترسیدن را دوست داشته باشد . مثلا در شهربازی ، هرجایی که بلند باشد ، تند باشد ، پیچ باشد یا حتی کج باشد چشم هایش را میبندد و میترسد . این همان چیزیست که من به آن قبول نکردن ترس میگویم . وقتی ترس را قبول نکنی بیشتر وحشت میکنی . چشم هایت را بیشتر فشار میدهی و زمان را بیشتر نمیفهمی . راز لذت بردن از همه شهربازی های دنیا همین است . کافی است در بلند ترین و تند ترین و کج ترین نقطه چشم هایت را باز کنی ، گردنت را بچرخانی و حلقه دستت را دور میله ای که همیشه آن اطراف هست شل کنی و اینطور از ترسیدن لذت ببری . مثل دیدن فیلم های ژانر وحشت پدر و مادر دار با چشم های باز است . مامان اما در هیچ کدام از این دو چشم هایش را باز نمیکند .

  • مارکر زرد