مارکر زرد

وقت خوبی نبود.

همیشه با یه پتو زندگی کردم. دور خودم پیچیدمش و گاهی برای نفس کشیدن سرم رو بیرون آوردم. آدم ها غیرقابل اعتمادند. من خودم هم غیرقابل اعتمادم. کیه که نباشه؟ آدم ها قضاوت میکنند، حکم صادر میکنند، بهش عمل میکنند و تو هیچ کدوم از این مراحل اجازه دفاع بهت نمیدن. مهم تر از همه اینه که آدم ها میرن.

تو سه سالی که گذشت، کم کم داشت گرمم میشد. مثل حسی که وقت بیدار شدن داری. وقتی دلت میخواد بیدار شی و پتو رو بزنی کنار. داشتم پتوم رو کنار میزدم. اجازه میدادم آدم ها بهم نزدیک شن و بهشون نزدیک میشدم. حالشون رو میپرسیدم! میدونی؟ وقتی از یکی بدون مقدمه میپرسی خوبی؟ یعنی برات مهمه که بدونی حالش چطوره بدون اینکه اجازه ای داشته باشی. یا وقتی از کسی میپرسی چیزی شده؟ و ازش میخوای بهت بگه، فرق داره. این ها همش یه مرحله جلوتر از جایی بود که همیشه می ایستادم و تو این سه سال داشتم یه مرحله جلوتر میرفتم.

وقت خوبی نبود. چون داشتم خودم رو میتکوندم. خراب میکردم، میساختم، و کلنگ به دست و خاکی، وسط این بازار شامی که خودم باشم، با کلی دیوار ریخته چه با لگد بقیه چه با کلنگ خودم، انگار که خورده باشم به یه صندوق که مهم نیست روش چیه. اما تهش، درست بعد کنار زدن همه ی وسیله های روش، یه پتو هست. لعنتی.

  • مارکر زرد

«تو که کار نداری، کار دار نمایی میکنی.»

مامان میگه انقدر برنامت رو به خاطر بقیه تغییر نده. انقدر کارات رو به خاطر بقیه عقب ننداز. باید به حرفش گوش میدادم.

  • مارکر زرد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مارکر زرد

از چشم بیوفته از سر نمیوفته. کاش از سر بیوفته، از چشم نه.

  • مارکر زرد

دروغ نمیگه. فقط براش مهم نیست که حرف‌ هاش حتما درست باشه.

  • مارکر زرد
میدونستید آدامس ریلکس شده بسته ای سه هزار و ‌پونصد؟ بلیت مترو شده هزار تومن؟ بن کتاب چهل تومن. کمک هزینه تحصیلی بنیاد ملی ده هزار تومن. سنوات نه ترم.
کوفت بگیرید.
  • مارکر زرد

اون چیزهایی که واسه ما خاصن، در واقع خیلی هم عادی‌ان. هیچ چیز بخصوصی توی خودشون ندارن. وای تو نمیفهمی چه حسیه نیستن. همینقدر بی‌مقدمه و یهو. شاید حسی که ما داریم نسبت به فلان کتاب، فلان آهنگ، اون ساختمون نیمه کاره، خیابون ولیعصر، خیابون انقلاب، مترو فلان جا یا حتی قبرستون، همون سِیم شِتی باشه که صد نفر، دویست نفر یا کل شهر حس میکنن. همین قدر بی‌‌رحمانه، هیچ ستاره ای برای یک نفر نیست.

  • مارکر زرد

آفتاب از بین نرده ها خط خط افتاده روی سنگ های کف بالکن. باز میگی بارون دلگیره؟ این سایه ها، خط خط رخوته که نمیبینیش.

  • مارکر زرد

تکلیفم معلوم نیست. با هیچ چیز، با هیچ کس. انگار یه دفتر خالی باشه، بدون سر مشق که یکی صفحه هاش رو هرروز پاره میکنه. یا انگار باز امتحان انشا دارم. نگارش. یک صفحه خالی! بقیه میپرسن یک خط درمیون باشه؟ من حتی نمیدونم راجع به کدوم موضوع باید بنویسم.

  • مارکر زرد

نوشته” دلم برات تنگ شده، شاید بیشتر از تو برای حرف‌هامون.”

تو دلتنگی هم خودخواهیم.

  • مارکر زرد